بنشين پري وش خاطره دريا ست دريا
ساحل كه بي قصر شني معنا ندارد
اي كاش ماه شب نشيني هام باشي
هر چند ، شهر قصه ام دريا ندارد
دنيا پر از اشعار تقديمي ست ، من هم
يك چارپاره با رديفي ساده دارم
بالا بلندِ شعر هاي عاشقانه !
چون شاعرانت شانه ي افتاده دارم
نان و پنير عصرانه مي چسبد كنارت
پاپوش رفتن را بيا تا شب نپوشيم
دم كرده ي ته لهجه ي شيرين بيان ها !
بنشين كه با هم چاي لاهيجان بنوشيم
پيوند سنّت با مدرنيته ست از بس
با خطّ چشمانت تفاهم دارد ابروت
چشمان معصوم تو شهر مذهبي هاست
انگار يك جغرافيا قم دارد ابروت .....
وقتي قدم مي زد كنارت ... سايه ها را
جاده برايت از درختان جمع مي كرد
چترت به بيرون باز مي شد ناخود آگاه
باران برايت آب نيسان جمع مي كرد
در قلّك سرخ غرور گونه هامان
اندوختيم از سكه هاي جبر ، سهمي
( سخت است عبور از برگ و از سيلي گذشتن
بايد كه جاي باد باشي تا بفهمي )
اين سرنوشت جوجه اردك هاي زشت است
در بركه مان تا قو شدن بايد بمانيم
در صورت آيينه ها مثل غباري
تا لحظه ي جارو شدن بايد بمانيم
تا هست راه است و حديث سنگلاخي
انگار بايد گام ، بر گل ها رسانيم
چون موج ، حرفي بر دهان ها مانده حتي
صد بار اگر خود را به ساحل ها رسانيم .....
با خود خطوطي تازه آورده ست نقشه
از نقطه هاي صفر مرزي ( مركز ما )
با رفتن ات مقياس ها تغيير كردند
حالا خودت بگذار خطّ فاصله را .
محمددهقان