يکشنبه ۳ تير
من و بهار! شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ شنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۰۶:۳۲ شماره ثبت ۲۶۸۳
بازدید : ۱۰۱۳ | نظرات : ۲۰
|
|
دوباره آمد آن فصلِ درازی، که تا روزش، کنَد با بنده بازی! چه بازی، می کند آرزده جانم، چه بازی، گیرَد او حال و امانم، چه بازی، می شکنَد هر استخوانم، چه بازی، می کنَد پُر خون دهانم، چه بازی، او مرا از بام تا شام، گرسنه می گذارد توی یک دام، چه بازی، چُون شبی خالی ز ایمان، مرا می افکند در دامِ گرگان! به آن گرگی که در وقت سپیده، از آن سویِ شبانگاهان رسیده، که همراهش بوَد یک میشِ خاکی! عجب، از گرگه نیست اش، میش باکی! سپس آن گرگه با آن میش مرموز، روایم می کنند از ترسِ بر روز! بهارک، جُز نسیمی سرد و جانسوز! چه دارد، جُز که می باشد همه اش روز! که باید من، دو سوُم از شب و روز، اسیرِ روزِ گردم با تب و سوز!! شب اش هم آدمی را همچو مُرده، به بستر می زند با مُهر گُرده! چه بازی، هر نمازی در سپیده، ز سنگینی ی خواب از من رمیده! چه بازی، نیمِروزش، یک خروسی، زَنَد بانگ از برایِ چاپلوسی!؟ و اما بامدادِ هر خزانی، خروس اش می نماید آیه خوانی! سُراید شعر غم با بانگِ خش خش، دهَد آن شعرِ را با گریه پوشش! تمام اش وحی و الهام است و نغمه، زمانِ خلق انیس اش بانگِ زخمه! زمانی کز دلی پُر درد و خونین! دمَد شعری خزان گونه و غمگین، زمانِ سوزشِ دل های زخمی است، زمانِ مرگِ مجلس های بزمی است! زمانِ کوچِ پرواز و جدایی است، زمان شاعر و ماتم سُرایی است! خزان هم نامِ دیگری است از مرگ! بخوانم ای خدا، عریانم از برگ!؟ پژواره
3/1/1378
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.