پرده ي اول
*******
باد صبا رفت به سوي عراق
موسم جنگ است و جهاد و فراق
باز جهان در پي گرديدن است
دست خزان منتظر چيدن است
باطل و حق جاي عوض كرده اند
مؤمن و كافر همه چون بَرده اند
جان و تن افتاده به دام هوس
قوم بشر مانده ميان قفس
ظلم و ستم بر همه عادت شده
دشت خدا باب شهادت شده
ماه محرّم شد و سالي دگر
شصت و يك از هجرت پيغامبر
كشتي اخلاص و نجات آمده
ساقي كوثر به فرات آمده
بَر شده مصباح هدي در جهان
آمده بر روشني جسم و جان:
نيك بدانيد حيات بشر
جمله عقيده ست و جهاد و خطر
خوار نباشيد در اين روزگار
سبزدلي نيك تر است از بهار
دين چو نداريد در اين زندگي
بهره بگيريد از آزادگي
كيست كه ياري كندَم دوستان
بذر بپاشيم بر اين بوستان؟...
داد حسين بن علي پندها
تا برهد جان و تن از بندها
ليك دل دشمن او سنگ بود
سنگ نگو! ظلمت پر ننگ بود
سنگ در آن دشت بلا شد غمين
كي دل آن قوم تواند چنين؟
لقمه ي آلوده چه ها مي كند
جان و تن از عشق جدا مي كند
طعم گنه را چو كسي مي چشد
پرده ي انكار به حق مي كشد
قدرت تشخيص به تقوا دهند
متقيان رهروي روشن رهند...
پرده ي دوم
*******
راز شب تيره شده بر مَلا
روز جدايي مس است از طلا
يك طرف آكنده ز رجّاله ها
سوي دگر ساحت آلاله ها
ساحت هفتاد و يكي شيردل
شير از آن قوم دلاور خجل
مرگ به چشم دلشان زندگي
همدل خورشيد ز تابندگي...
ديد چو هفتاد و يكي در ميان
باد صبا گفت كه اي كوفيان!
بذر جهادي كه علي كاشته
خوشه ي هفتاد و دو سر داشته
كيست ز تقدير گريزان شده
در دل اين باديه پنهان شده؟
نيست گريزي ز قضا و قدر
چون نتوان رفت ز عالم به در
آن كه ارادت بنمايد خداست
صاحب مُلك و مَلك و كبرياست
غير خدا را تو فراموش كن!
خود به نداي دل خود گوش كن!...
باد صبا تا كه به اينجا رسيد
مرغ دل از چنگ سياهي پريد
(حُر) ز در توبه پديدار شد
سوي حسين آمد و بيدار شد
گفت حسين! آمده ام سوي تو
زانكه منم شيفته ي خوي تو
نيك تو گفتي كه حيات بشر
جمله عقيده ست و جهاد و خطر
دل به حقيقت دهم امروز من
تا نكشم حسرت ديروز من
مرگ به راه تو حيات است و بس
» كه دهد جان برهد از قفس...
پرده ي سوم
*******
لشكر هفتاد و دو تن جمع شد
پهنه ي آن دشت پر از شمع شد
چشم به مصباح هدي دوختند
در دل تاريك زمان سوختند
دشت خدا روشن از آن اوليا
وارث بر حقّ همه انبيا
جنگ در آن باديه آغاز شد
ديده ي تاريخ بشر باز شد
ديد كه هفتاد و دو دلباخته
باغ شهادت به زمين ساخته
ترس ندارند (و لايحزنون)
جان و تن آميخته با خاك و خون
يك به يك از خويش گذر مي كنند
سوي خداوند سفر مي كنند...
پرده ي چهارم
*******
چون همه اصحاب به خون خفته شد
راز شهادت به زمين گفته شد
سرو حسين ابن علي ماند و بس
در دل آن دشت پر از خار و خس
بار دگر روي به معبود كرد
سجده بر آن دلبر مسجود كرد
گفت: تو داني كه در اين دشت پاك
سينه ي احرار شود چاك چاك
حمد و ستايش همه از آن توست
كون و مكان گوش به فرمان توست
بار امانت به تو پس مي دهم
بهر تو من خون و نَفَس مي دهم
اي كه گل از عشق تو زيبا شده
باغ جهان از تو شكوفا شده
چشم و چراغ همه عالم تويي
مونس جان و تن آدم تويي
دل تپش از شوق تو آموخته
شمع محبت ز تو افروخته
اي كه ز تو باديه دريا شود
موج به امّيد تو برپا شود
ساحل آغوش تو آرام ماست
بوسه ي احسان تو فرجام ماست
پادشها! رخصت ديدار دِه
عزّت نفسي به منِ خوار ده
باز كن از تار تنم پود را
تا بچشَم وصل تو معبود را...
پرده ي پنجم
*******
راز و نيازش چو به پايان رسيد
موقع تسليم دل و جان رسيد
تاخت بر آن لشكر بيدادگر
جان به كف و ديده بسوي سحر
حيدر كرّار شد و مرتضي
ليك گريزي نبوَد از قضا
نيزه و شمشير بسويش روان
چشم فروبسته زمين و زمان
عشق همه ثانيه ها را گرفت
پورِ علي دست خدا را گرفت
پيكر پاكش به زمين اوفتاد
شرم بر آن قوم ستمكار باد!
سينه ي او باغ پر از تير شد
يكسره قرآن همه تفسير شد:
نيك بدانيد حيات بشر
جمله عقيده ست و جهاد و خطر
خوار نباشيد در اين روزگار
سبزدلي نيك تر است از بهار
*******
پ.ن
اين شعر را دوست دارم هرچند در خور مولايم نيست. مربوط به دوران جواني اين حقير است. بضاعت جواني بيست و چهار ساله كه يكنفس و بدون ويرايش مي سرود و اشك مي ريخت و تازه عروس بيچاره! مي نوشت... تا تمام شد.
آیینی بسیار زیبا و با شکوه بود
از خوانش دوباره آن بهره بردم
موفق باشید