خدایا ریشه ی نامردِ از خاک،
برانداز و بکن این خاک ازاو پاک،
چون از نامردِ بیند خلقِ آزار،
بُوَد نامرد برای خلقِ سربار!
تو ای نامرد اندیشی که مردی؟!
مباشد این چنین، تو هرزه گردی!؟
رها کن خویش را از نام مردی!
چرا نامردِ؛ چُون خالی ز دردی!
بهای آدمی خیلی فزون است!
فروشِ آدمی خیلی زبون است!!
تو که وارسته ای از درد مردم!؟
چه دانی از لقای زرد مردم؟
امید دارم دگر از نامِ مردی،
ببینم خویش را نا کام کردی!
بزه کاری و مکاری روا نیست!
به ریش مرد هااین ها دوا نیست!
بیا بنگر که مردی هستِ شیرین،
گذر بنما ز کرده های دیرین؟!
بوَد یاری گری آرای مردان،
به مانند علی مولای مردان،
بیا بیرون از این چرم پُر از رنگ،
به تن کن پوششی خالی ز نیرنگ!!
کمند ذلت از گردن رها کن!
کمند مهر بر گردن روا کن،
نمی دهند مردان بر کسی لم!؟
نمی کنند گردن هیچگه خم!
و مردان دست پر از پینهء خویش،
نمی نهند روی سینه ی خویش!؟
به پیش هر زر و سیمین پرستی،
که تا افتند از پستی، به پستی!!
بیا کن از خودت نامردمی تَرد!
و با مردم بشو انباز از درد،
بیا و مرد مردانه صفا کن!
بیا بار عناد از خود رها کن!
امید دارم دلِ مردان کنی شاد!؟
تمامِ خود پرستی ها دَهی باد..
...
پژواره
انباز=شریک