بسم ا...
ثانیه شماری شده ام که گرداگرد این دایره میگردد بدنبال لحظه ی با تو بودن...
چشمی شده ام که هر چشم را برای دیدار چشم تو می نگرد...
دستی شده ام که هر دست را به گرمی و به خیال دست تو می فشارد...
قدمی شده ام که قدم به هر قدمی گذاشت شاید یک قدم در قدم تو باشد...
.
.
خسته ام...
خسته ام از این دایره بی تویی...
خسته ام از این چشمان سر به زیر...
خسته ام از این دستهای همیشه سرد به جیب...
خسته ام از این قدم های سر درگُمِ حیران...
خسته ام از عشق بلبل به هر گل...
خسته ام...
تا کی همه را ببینم تورا نبینم؟
تا کی گرد این چرخ بچرخم و تورا نیابم؟
تا کی همه باشند و تو نباشی؟
تا کی عشق گل جای گل کار؟
تا کی عشق باغ جای باغبان؟
تا کی عشق او جای تو؟
...
..
.
ای عشق...
من و تو هر دو می دانیم...
او بهترین بود امّا من نبودم...
او زیباترین بود امّا من نبودم...
او خوشبوترین بود امّا من نبودم...
او عاشق ترین بود برای تو، من نبود...
من و تو میدانیم من لیاقت عشق تورا نداشتم
امّا حال میدانم و تو میدانستی که لیاقت عشقِ عاشق تورا هم ندارم...
چه بی لیاقت بودم من...
نمیدانستم بوی گل هم نمی رسد به آنکه به باغبان نمی رسد...
چه تکراری شده ایم من و تو...
من تکرار نرسیدن به تو و تو تکرار نرسیدهای من...
من...
من..
من
این من کیست؟
که زیباست و تو نیست
مهربان است و تو نیست
عشق است و تو نیست
همه هست و تو نیست
...
ساعتم،به وقت تو میرسم
چشمم،به نگاه تو میرسم
دستم،به گرمیه تو میرسم
قدمم،به جای تو میرسم
من نیستم و به تو میرسم...