این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه به زمستان
در نیمه های این راه شوم
در کهنه گور این غم بی پایان
شــــــاید
این آخرین ترانه لا لا ییست
که در پای گهواره خواب تو میخوانم
باشد،که بانگ وحشی این فریاد پیچد در آسمان شب تو
باز هم میگذاری سایه من سرگردان،از سایه تو دور و جدا باشد؟
روزی به هم میرسیم که اگر باشد!! کسی یبن ما به غیر از خدا نباشد.
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشــرده از دردم را
میســـایم از امید بر این درب باز
تا شاید تو از پشت درب کنار روی و مرا در آغوش بگیری
به غم من بخندی
اینجا دور از تو ،
گفتم بانگ هستی خود باشم
اینجا ستاره ها همه خاموش اند
اینجا فرشته ها همه گریان اند
اینجا شکوفه های گل مریم همدست خار بیابان اند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری است
آسمان تیره است
نوری ز صبح روشن بیداری نسیت
بگذار تا دوباره شود لبریز ، چشم از دانه شبنم ها.
من تکیه دادم به دری تاریک
پیشانی فشــرده از دردم را میســایم بر این درب باز
تا شاید تو از پشت درب کنار روی و مرا در آغوش بگیری
به غم من بخندی
اینجا دور از تو
با این گروه زاهد و ظاهر ساز
میدانم این جدال آسان نیست
شهر تو را نمیدانم
ولی شهر من ، شیرینم
دیریست که آشیانه شیطان است
روزی میرسد که چشم تو لغزد بر این ترانه درد آلود
حــــــال....
مرا در یاب
می جویی مرا از درون سخـــن هایم.