شاعرا سلام!
آن زمان که بار داد کشتزارِ شعرِ تو
خوشۀ رسیدۀ خِرَد ـ نه هرزه واشِ جهل ـ
وآن زمان که با هزار استوار̊ پایِ شعرِ خود زنی
در رجِ کسانِ رنجدیده گام،
رهسپارِ بامدادِ روشنی، نه تیره شام؛
پس بدان که بی گمان
بهره ات نمی شود
از زبانِ چاک̊ چاکِ مردمان، جز آفرین
وز روانِ پاک و دیدگانِ مهربارشان، جز احترام؛
نیز تا سروده ات ستم ستیز و دادجو
واژگانِ خشمِ شعرِ تو مقدّس است
تا پیِ رهایی و سُرورِ مردمی
اهرمن ستیز و از تبارِ آدمی
گـَر گـُریزد از
بیمِ نیشِ تیرهایِ زهرناکِ واژگانِ شعرِ تو، به حجره دیو
لرزد از غریوِ سرکشانۀ کلامِ تو، درنده در کنام ...
"دیده بانِ تیزچشمِ ریزبین
رویِ بامِ خفتگانِ شهر باش
در شبانِ قیرفام.
در حصارِ لشکرِ ستم
کوتوالِ قلعۀ ستمکشان بمان
سینه را ز کینۀ ستمگران تهی مکن؛
پیشگام باش، کوهۀ ستم شکن!
با سرود آشتیِ خویشتن بزن
اشترانِ جنگ جوی را لگام!
راهجویِ داد باش، با خِرَد ...
تا شوند مردم از تو شادکام
تا بماند از تو نام
بر چکادِ کوه هایِ سرفرازِ صلح و داد و بام."
من شنیده ام
از دهانِ میهنِ به رنج درنشسته این پیام؛
والسلام.
..................................................
واش vâš: علف، گیاه. از واژه های مشترک فارسی، پهلوی، گیلکی و مازنی (و آذری؟) است و از ریشه ای کهن تر است.