ای سایه های خیالی دست برکشید؛
آسمان ابرهایش را پس میزند ،
که ابی گونه بر چشم بوسه زند؛
ای دردهای کج مانده در خیال، فرو ریزید؛
زمین در خود آتش وار میسوزد ،
اما درون سوزی را ترجیح میدهد به تن سوزی ؛
به عشق تو, برای من. برای ما ،
زیبایهاش را به نشان بنشینید ،
در سبزها ،در زلالی چشمه ها، در کوهای دامن پوشیده از گلها ،
در باغ ،، تک درخت خشکیده در بیابان تنها ؛
که با درد، در عمق خود ،
هدیه میدهد این همه زیبای به من، به تو ،به ما ؛
جادهها را پیاده گز کنید،
سوارها را با خود هم ره کنید ،
لذت ره را با هم تقسیم
و
در رسیدانها شک به دل راه ندهید ،
که آخرین رسیدن مرگ باشد،
آری - مرگ ،،،،،
پس تا آخرین ،
در این ره ؛
چراغ مهر را روشن کنید،
به کین عادت ها نکنید ،
بوسه بر گونهای هم نوع را در عشق احساس
و در شب روشن کنید شمعها را
به یاد مردگان در باد ؛
واحترام ها را از یاد نبرید ،
که ،،،
شتر بی کوهان در پشت درت به خواب ها فرو رفته است ؛
آری باید قبل از بیداریها
پرواز بیاموزید، پرواز بر فراز عشق را ؛
که پرواز تنها راه جدای از بدیهاست .
و
اما من با خود به فریاد سخن میرانم ،
که چه کس مانده است برای هم سخنی ،
آیا کسی هست که او را باز بر دیده بنهی ،
یا که مهرش را از عشق آوا کنی،
آیا هست ؟ !
آری
نجوای من گر چه از بی کسی ها نیست ،
سوارهی راضی به پیاده شدنها نیست ؛
و به ناچار در فریادها آغاز میشوم باز ؛
که آیا کسی هست؟!
پیاده در این ره , با من تا به پرواز ؟!
آیا کسی هست؟!