9مرداد92
دل نوشته ای تقدیم به عارفان راه عشق، فاتحان نبرد زندگی، شهیدان هشت سال دفاع مقدس
نمی دانم واژه ها را چگونه به پایت بریزم که به بلندای روح آسمانیت برسد. افسوس که هیچ واژه ای نمی فهمد عمق معنایت را. و نمی دانم در فرهنگ آسمانیتان باور را چگونه خطاب می کنید و عشق و ایمان را، که بالهای پرواز تا خدایند.
چه گویم که پر پروازی نیست و نه بال پروازی، محبوس در دنیایی که مرغانش پرواز را از یاد برده اند و به پریدن های پیاپی در پستی دنیا دل خوش کرده اند.
دل شب را سیاهی است و شب گرفتگان را خوابی ربوده است و هیچ کس نمی فهمد عمق فاجعه را.
و تو بیداری، خسته از تاریکی، غوغای طوفان خواب از چشمت گرفته و آرام نمی گیری.
عشق می گوید ماندن را چه سود؟ قدم در تاریکی سخت است اما بهتر از ماندن؛ ماندنی که به جایی ره نمی برد، می سپاردت به دست باد، به دست طوفان.
و باز عشق تو را می خواند به راهی که باور می خواهد آنهم از جنس امید که گام "همت" برداری.
شوری در سر داری و امیدی در دل، برای پس زدن پرده ی شب و آوردن صبحی روشن برای چشم هایی منتظر...
گامت به آسمان می رسد که ابر تیره را از آسمان دنیا برکشی و در آبی آسمان رنگ و بوی خدا را بنمایانی.
و گویی رؤیاهایت آمیخته است با تکرار پیاپی واژه "پرواز" و نمی دانی چه مدت انتظار این رؤیا را به حقیقت پیوند می زند و ناگاه سنگ زمان شیشه های انتظار را در هم شکست و دعوت شدی به سرزمین عشق، به وادی ایمان و به دیار پرواز.
و هشت سال هیچکس ندانست در پشت پنجره بسته شب، صبحی روشن در انتظارمان است. و دل ها همه به امید آن دم که خورشید عدالت را در پس تیرگی شب نظاره گر باشند.
چه "همت" ها روانه نبرد شد و چه خاک ها با خون سرخشان "طلائیه" شد. آن جا که دیده، بی پوشش پرده باران نمی رود و رازهای لاله گون را جز دیده دل نمی فهمد.
و من به کدامین خاک بنگرم که جای پایتان بر وسعت بیکران نقش بسته و چه بگویم که باورتان ستودنی است و عزمتان باور نکردنی، و باز هم بی واژه ماندم در اوج پرحرفی.
این چه شوقی است که اشک مادر را می بیند و راهی می شود و این چنین، پلاک دلدادگی را به گردن یلان روزگار می آویزد؟ آری، اوج باورها همین است. و گویی تاریخ چشم به راه چنین شوری بود و نبض زمان بیش از پیش می تپید.
و می دانست گل، نگاه باران می خواهد که برویاندش، نه ترکش که پرپرش کند و جنگ، این یاغی روزگار، به خیال خود پرپر می کند لاله های عاشق را، و چه می دانست شکوفه امید که باشد، برگ برگش پابه پای نسیم باورش تا خدا هم می رود و باورش، امید را بر شاخه دیرین روزگار به بار می نشاند.
آنکه گوید بی سلاح هیچ است، چه دانست بمب باورها و آتش عشاق چه سوزان است. چه خیالی در میان خون و اشک و آه، گام هایی به بلندای آسمان برمی داشت؟ و شوق چه وصالی چنین خیالی را شرمنده کرد و کسی درک نکرد هجرت قافله را.
آری روحتان چه در قعر سنگر و چه در اوج قله به بالا می نگرد، به پرواز و می فهمد سراسر عشق را معنا چنین است.
و به راستی، دل دریا را چه باک که گلوله خورد یا ترکش، چه بسا در پی فزونی امواجش ساحل فتح را بیش از پیش در آغوش بکشد.
و شاید واژه را یافتم؛ "ایثار"، در فرهنگ زمینیان والاترین واژه است، ملکوتیان را نمی دانم.
و نمی دانم چه بر درگه عشقتان نهاده اید که خاکش همچنان می گوید از"صیاد"ها و غبار کهنه نبرد بر کوله بار خاطراتتان بی وقفه می گوید از یادها.
حضورتان همیشه سبز است، بمانید برایمان تاابد...