شاید بشود دید تو را در پس یک فاصله دور ولی
هربار چه بیرحمتر از قبل به تماشای دلم می آیی!
شاید که دلت هرچه بسوی دل من باز شود, می بندد
ولی اینبار دگر
فاصله نیز به آوارگی ام می خندد
خاطرت گرباشد
عمریست ز شوق دل من با دل تو میگذرد
سالها در پی آن وعده بی حاصل تو می گذرد
شاید بشود حبس کنم یادت را
ولی از درد, دلم میگیرد
باورت نیست ولی
قلبم اینبار زغم می میرد
من به تو حس نیازی دارم
که بجز بودنِ تو
تنها مرگ
میتواند که به پایان برساند آن را
چو بفهمم آنی
دلت از دور هوایم بکند
عمری بشمارم هر دم, نبضِ زمان را
مرگ من در گرو یاد تو است...
خواب هایم همه از بوی تو و رویایت پرشده است...
نیمه ای از عمرم
به تماشای تو در خواب ولی بیدارم
تو ندانی, خدا می داند
که همه ثانیه های عمرم فکرِ تو در سر دارم
گفته باشم جانم...؛
رفتنم چون تو نباشی ننگ است
بگذار باردگر من به تو اقرار کنم
قلبم از دور برایت تنگ است...!
شاید بشود گفت به دل
که تو بی احساس و بی مهری
شاید بشود گفت به او
که دگر رو به تو و رویایت راهی نیست
ولی انصاف کجاست؟!
خوب میدانی که, حرف دلم از تو بجاست...!
باورم نیست که بعداز عمری وعده ی خوش
قصه ام از تو جداست...
شاید بشود دل, به وقیحانه ترین راه به بیراهه رود
ولی آویزه ی احساست کن حرفم را
تو بمن مسئولی...
راهم به جنون خورده گره اما تو
همچنان در پی آن جاده ی بی من به چه ها مشغولی...؟!
تو چه بی احساسی...
من پر از حرف وگویی دل تو خالی از احساس من است
بیش ازین دست دلم رو بشود بی رحمیست
چه شود گفت از این روح که تا عمر بگوید, زخمیست...
شاید بشود تا به ابد حرف زد و وعده یِ تو باردگر کهنه شود
ولی اینبار دگر,
جای هیچ حرفی نیست...
شرط می بندم که
هیچکسی نیست برای تو به اندازه من
سمت بی رحمیِ فردا برود
در پسِ فاصله ای دور، دلش
در پیِ بی مهری، باز به یغما برود...
شاید بشود فکر تو از سر برود
ولی آنروز دگر حادثه ای در پس این حادثه امکان دارد
دل من سخت به نابودی ام ایمان دارد
هرچه شد پای خودت...
مگذار خاطره ای تلخ تر از قبل بجا بگذارم
تو نباشی دل من میمیرد
عاقبت حادثه ای جان مرا میگیرد
هر دمی می گذری از یادم
بی شک و شبهه دهی بر بادم
و محال است که من باشم و یادت برود از یادم
تو برو, ماندن اجباری تو تلخ تر از بی مهریست...
خسته ام از دنیا,
میروم بعد از آن, یاد تو هم دیگر نیست...
20 دیماه 94