می شود دل نگران این دل بی صاحب من
باز هم
نبضِ وجود ماضیِ غایب من!
می نویسد هر شب
مشق افکارم را...
تو شب و روز به من درس جنون می دهی و
اخرِ شب
روی برگِ خیس صفحه دل
میزنی مهر فراموشی را...
من بسوزم در تب؛
تو چه با آرامش، اول شب
میزنی ساعت خاموشی را...!
چه اهمیت دارم؟
در میان واژگان دل تو جای ندارم!
و چه پنهان از تو
دل من هم، جا خورد
اینهمه بی مهری
سخت به غرورم برخورد
جای هیچ حرفی نیست
برو از خاطره ام
برو که سخت شبیخون زده ام
مگذار عقل زانو بزند
در بر احساسم
منکه باورهایم را باختم،
یکبار دگرهم به دلم می بازم
مگذار هر چه که در دل دارم فاش کنم
و بعید است که اینبار
برای این خاطره ایکاش کنم!!
بگذار آتش عشق تو و من
در همین ثانیه خاموش شود
بگذار آنچه که در بین تو و من بوده ست...
همچو یک خواب فراموش شود
یاد آنروز به خیر...
که نبودی و غرورم نشکست
کاش می شد که همه درها را
رو به آغازِ دلِِ سنگِ تو بست!
یاد آنروز گرامی که من و خاطره ات
ریشه در دل ندواندیم هنوز
یاد آنروز که عقل
پابه پای دل بی صاحب من کوچ نکرد... تا امروز...!
یاد آنروز به خیر...
نه تو بودی و نه آن وسوسه پنهانت
و چه دشوار گذشت پیمانت...!
کاش آنروز که وعده دادی
که بیایی و دلم راببری
کور می شد دو چشمم
که چقدر ساده و یکرنگتراز آبی بود
به خیالم آن دم،
لحظه نابی بود
و پیاپی ضربان دل من
خواب می رفت هر دم
رنگ احساس دلم را به زبان آوردم
و تو بودی که دلت قرص شد و...
رفتنت خاطره شد...
من پر از حادثه ام
جان آنکس که دلت بهر خیالش رفته ست
آنکه نبض قلبت را
به چپاول برده ست
برو از خاطره ام...
------------------------
زینب شاکه نیا(نسیم)
24 مهر 94