بانوی ازلی تقدیم می کند
تخم مرغ ها لوق می شوند
ومرغ همسایه،
همپایه روباه نمی شود
تا وقتی کلاغ ها برسقف دل خروس ها
منقار می زنند
تا وقتی خطابه ی خروس
سرگذشت مرد غافلی ست
پا در رکاب ستیز
پادر رکاب چه کسی
تعبیری کهن
تبدیلی بر استمداد ویراستاری خاک
بلای مشتاقی گستاخ زمان خویش است ؟
عمری ست آلوده به نفس نسیم
سلطانی بوالهوس، بی باکی دام وصل را
مطلوب سنگ های آغشته به خون می کرد
رفته ام تا آغوش جفای جگر خویش را
بهانه ی هجرت کوه های بی التفات از درختان کنم
شکی به شکایت آینه در شکست سنگ ها نیست
شکی به مرغ های باکره
وخروس های یاخته شده نیست
شک م به روباهی بود
که مدام جگر خویش را برای مرغ ها کباب می کرد
شک م به جیوه های قرمز
حک شده بر روی دیوار نبود
شک م به گل قرمزی بود
التفاتی به غایت ناله ی خارها داشت
گاهی سکوت ،خلوت ناقوس ها را برهم خواهد زد
پا در رکاب ستیز
کدام ویرانه ،کاشانه ی لشکران داغ دیده
قبل از لوق شدن تخم مرغ است
هیچ رازی نامحرم ناچاری خویش نیست
در این سرای بی رخصت
روباهی به عذرخواهی عربده جویان خواهد رفت
در این سرای بی رخصت
بر حذر از شکاف ها
رازی پنهان
لشکران داغ دیده را مغلوب کلاغان بی منقار می کرد
مغلوب ......
محمدرضا آزادبخت
بازتاب این سرا
کلاغان بی منقار می شوند
یا
چرا هنگام خوانش، شعریت را تجربه کردم؟
این اثر، شعر است؛ چراکه زبان را از بند عادت رها میکند و واژهها را نه به قصد گفتن، بل به نیّت لرزاندنِ حس، درهم میکوبد. تخممرغی که لوق میشود و روباهی که جگر خویش را کباب میکند، نه نشانهاند، نه حکایت! جرقههاییاند از ذهنی که جهان را با چشمانی ناساز میبیند.
معنای این اثر نه همچون برکهای صاف، که چون شکافهای سرتاسری بر تن کوه، پنهان و پژواکدار و چندصداییست. تصویرها در هم میپیچند، استعارهها بر هم سوار میشوند، و شعر از دل این تودهی متراکم، خود را میزاید و چون به زاد آمد، خاکستری در دست باد میشود تا فراموش شود.
و زبان، زبان توضیح نیست، زبان تجربه است. تجربهای از بیزمانی، بیجایی، و ویرانیِ حیات روزمره. خطابهی خروس، کلاغان بیمنقار، ناقوسهای خاموش؛ همه در دل سامانی بیسامان، به تماشای زیستِ وامانده مینشینند.
شعر در این متن، از قافیه و وزن کلاسیک رویگردان است، اما به موسیقیای پنهان و وحشی گوش میسپارد؛ به آوای درونی شکست واژهها، به تکرارهای زیرپوستی، به لهجهی خشمی که لب به لبِ لحن حماسه و سوگ میساید.
فرم، پارهپاره است، اما هدفمند؛ گسستی که از درون، وحدت میزاید، چون آینهای شکسته که چیزها را چندوجهیتر از آینهی کامل نشان میدهد.
در جهان این اثر، نه امیدی هست، نه وعظی، نه دعوتی به تعالی؛ بل افشای حقیقتیست زهرآلود: دنیایی که در آن، پیش از آنکه تخممرغی لوق شود، کلاغ بیمنقار شده، و خروس دیگر حتی خواب آواز ندارد.
آخر:
این اثر، شعر است؛ چراکه با هیچچیز مصالحه نمیکند! نه با زبان، نه با معنا، نه با سنت. بلکه خود را میسوزاند تا زبانهای شود در تاریکی، بیآنکه مدعی روشنایی باشد.