سرنوشت در باد
این مرده،
زیر زمین،
با چشمانی بسته،
بنیاد عبرت شده است.
روزی،
در چرخِ بلندِ آوازها،
سرپرست خانهای بود.
ولی سرنوشت،
تلختر از شب،
همه را با خود برد.
چرا مهر نمیآید؟
آنکه روزگاری ترسیدندش،
دیگر نیست.
در فکر فرو رفت،
که مرگ،
بر همه خواهد آمد.
تاریخ،
رازها را میگشاید،
و بازیگر را
به بازیِ خود میکشاند.
بچهها،
در هوای باد،
در طوفانی که گم شدند.
مادر،
با لباسی کج،
و دمپاییهای فرسوده،
به نهادی رفت.
میگفت:
سالهاست که گمش کردهام.
همین حوالی بود،
اما دیگر نشانی نیست.
هرجا که گفتند،
رفتم،
کسی خبری نداشت.
فرزندم را در طوفان گم کردم،
و دیگر هیچ نشانی نیست.
در روزهای نخست،
امیدوار بودم،
که روزی بازگردد،
که از آزادی میگفت،
که دوست داشت،
رها باشد.
ولی نیامد.
شروع کردم به جستوجو،
به وکیلی گفتم:
کمکم کن!
قبول نکرد.
گفتم:
کسی نیست که جواب دهد؟
هیچجا نشانی نیست.
شاید خودش بیاید،
مرا پیدا کند.
شاید روزی،
وجدانی بیدار شود،
در آبهای گلآلود،
خیس بخورد،
و به من بگوید،
که گلِ بیثمرم،
کجا مانده است.
خدایا،
کمک کن.
غبار را از دل بردار.
شاید،
شاید راهی باز شود.
مثل همیشه عالی..