پایان شکوه مرا جشن بگیر
آن زمان که در زیستگاه ابدی برگ ها خواهی مرد
آن زمان که در قلمرو ستاره ها
خاک انگیزه گیاهان را
به غیرت شیطنت آمیز بستر سپید ها خواهد برد
پایان چشم بامداد
آخرین سپیده ایی است
که وسوسه ی شانه های مرا
به میراث فرو افتاده پدران فریبکار خواهد برد
وغم نامه مردی ست
در گذر نامه نیمه تنه ی زنان
بی خبر از عصر پیشاپیش خویش
از بلندای آتش در آستانه ی شکوه.
پرواز، فریاد طلسمی ست
در گلوی دخترانی که
شبیه گرگها قلاده را برگردن خاطر دارند
ای عریان شده از شکست
نامت عزیمت از خود گریخته ای ست
در انفساخ چشمان آفتاب
ای عریان شده از تقدیر
نامت تقریر کهنه ی رنجی ست
در ندامتگاه بی پاسخ ها
نامت، موج در آتش فرو رفته ی فانوس ها ست
نامت قومی بی پاسخ
در گذرگاه التفات سرکش مردی ست
بی لحظه در شیوه تردید است
پایان شکوه مرا در گذرگاه تنگ سنگ
میان لاله های مرده جشن بگیر
آن زمان که کوه مرد خفته ایی باشد
زخمی از پیشاهنگ گله ی گوسفندان
و چوپانی که ذهن عریانش را
به گیاهان کنده شده در کف دستش می گفت
پایان شکوه من زجر تلخ جهان ست
پایان اشک های دختران نیم عریان در دریایی ست
که راز کوچ خدارا تا قرن ها پنهان خواهند کرد
راز پایان شکوه من
شروع انقلاب اندیشه دردی ست
مدام فانوس ها ی آتش گرفته را
به سمت خاک های بی نشان
به تارک درختان خیز در آب
وتاریکی فردا ها خواهد برد
بی نشان، بی گوهر از هراس درختان
گاهی جوهره ی وجودم را
در دهان توفان ها پنهان خواهد کرد
چه تلاشی در پی دردمن خواهد بود؟
وقتی خاک هذیانش را
به نشاط پنجره ها درز خواهد می داد
مهتاب ،مسکین شب
آیا طعم مرگ را بوسه ای خواهد داد ؟
آیا خلوت اندوه خودرا
بالای سر چراغ ها هراس خواهدداد
باد ناموس رواق پنجره ها ست
چرخ در چرخ رواق
چرخنده ی نخوت فریاد است
شبیه شده درافسون شکوه
ـ:::::::::::::::::::::::::::::::::٫......
با احترام محمدرضا آزادبخت
بسیار زیبا و سرشار از احساس بود