چگونه میشود با سرنوشت جنگید
کرد آن به تغییر
از دامان این صیاد رهید به یک نگاهم
چون پرتو خورشید از آن همه آسیب برهید
جان بر این تن من و خاک و گل از آن پرتو ببارید
چطور میشود این دل
افسون به یک نگاه جمالش رهید
عشق بر تن خود به هزار بلا ندید
دیده ره به کویش خود مستانه
من مسکین خود
بیچاره ز تن دید
در بند و گرفتار به قفس خواسته به جان دید
در عجب این پرنده در قفس
خود به آرزوی پرواز هیچوقت به جان خود ندید
زین همه درد به آستان و کویش دید
لب به شکایت خود به صیادش
زبان خود ببرید خود را بر آن نگران دید
که صیادش کلامی به شکایت
بر قلب خود بدون کلام دید
وای از شب تارم
که دربند و گرفتار آن کمان ز ابرو و سلسه مویم
امان از این دل
خود اثری به گفتن دل به دامنش ندید
جز گردو غباری
بیا بگذریم زین حال
لب سخن شیرین به عشق بگوییم
بهتر و زیباتر به خلقت آن چه کسی دید
هر چند به طالبش
تن خود هزاران گزند دید
به یک خورده گندم
بیرون ز بهشت و هزاران بلا دید
جالب و زیباست