من از تغییر میترسم، من از اقرار میترسم
من از افشای راز سینه ی غمبار میترسم
فقط ترسم برای گفتن راز درونم نیست
از احساسی که پوشیده تِمِ انکار میترسم
درونم مثل سیر و سرکه میجوشد. و در ظاهر
خودم را غرق در آرامشِ خاطر نشان دادم
تظاهر کردنم. یا ترسم از رسوا شدن کم بود
خجالت میکشم روزی بفهمد دوستش دارم
اگر با گفتن حرف دلم آزرده خاطر شد؟!
دلم از شیشه با قهرِ دلِ سنگش، مقابل شد؟!
اگر ترسو تر از من، راهِ رفتن را بلد باشد؟!
برای رفتن از دریایِ عشقم فکرِ ساحل شد؟!
تمامِ این اگرها حاصلِ فکرِ پریشان است
دلی میگوید افشا کن. دلِ دیگر پشیمان است
خودم بغضِ فرو خورده، به پاسِ آبرو داری
دلم، فریادِ دیوانه وَ پرچمدارِ عصیان است
از آب معصیت خورده گلِ عشقی که رویاندم
عذابم میدهد عشقی که آتش بود و سوزاندم
بنالم از دلم یا نه، چه فرقی میکند وقتی؛
خودم درد و مصیبت را به دنیایم فراخواندم
چرا دل میرود سمتِ هبوط و عشق نافرجام ؟
چرا مشکل تراشی میکند فرسایش احکام ؟
چرا حرف دلم پنهان شود از ترس رسوایی
چرا تا زنده ام قلبم نگیرد لحظه ای آرام
خدایا عاشقم دست از سرِ گمراهِ من بردار
که راه رستگاری را به عشقش برده ام از یاد
خدایا عشق او بر پیکرم آسیمه سر افتاد
خدایا دوستش دارم به جرات هرچه باداباد