عشق

مشو غره زدنیا که جزافسوسی نیست
جزبخشش ایثارزانسان نشانی نیست
هر جمع عاشق سر درگریبان دل دارد
فرمان هستی جز به محرابی نیست
 عشق امد تا درخاک زنده شود
خوب دیدن جز عشق اثری نیست
عاشق زیستن  شادی ورزیدن 
مژده عشق جزسر پروازی نیست
چون دریا ی خروشان مشتقان بزم
دانستن زنیک نامی حیات ثمری نیست
صاحب دلان درگوارای عشق مست
جامی که وزاو ریخت جز مستی نیست
درفصل بهار فکر مستان به خروش اید
 چرخ را تحول جز مست هنری نیست
نگا ها به باغ رود وزنده شدن عشق بیند
جز زخا ئر عشق درصندوق گوهری نیست 
فرمان دهدفرمانده اماده ی قیام چرخ
 رنگی که گل اوردبجز هنریاری نیست 
تعلیم گرفته از فرمان عاشق معشوق 
خدمت اراسته بی چشمک دلداری نیست
ازلعل برکشد چشم باران خروش عشق
کسی جز عشق و بخشنده تری نیست