رهگذارم
کوله ای بر پشت دارم از جواب
با سری پُر از سوال بی جواب
رو به خورشید زمان گشته روان
زیر نور آفتاب
پاسخم جُسته و در کوله نَهَم
.
در شب تیره و تار
یک چراغ روغنی دارم ز دوران کهن
روغنش از جنس کمیابِ جواب
.
در گذرگاه سفر
گه گُداری خانه ای با یک چراغ
در نظر آید ز دور
یک نشانه، یک پیام
بار دیگر یک مسافر
دل به گِل داده، زمینگیر و خَمود
از سفر پرسش کند
من ز مقصد می دهم او را جواب
.
لحظه ای شوق سفر
می شود بیدار در عمق دلش
چشم هایش می زند برق شروع
دست او در دست من
پای او همراه نیست
ذهن او بیمار است
.
باز شد وقت وداع
باز شد گاه عبور
از فراز تپّه در آغاز راه
خانه اش پیدا و چشم او به راه
در کلنجاری درونی با خودم نجواکنان
کاش او می بود با من در سفر
کاش می شد همسفر
.
قطره قطره اشک می بارد ز چشم
کوله هم بر پشت من
بار دیگر دربِدر بی همسفر
راهپیمایی کُنم
.
زیر لب گویم سخن
شاید از بخت خوشم
در گذرگاه سفر
خانه ای آید پدید
با چراغِ روغنی!
شاید از جنس خودم
صبح یک روز قشنگ
همسفر پیدا شد و هم راه شد
شایدم صبحی دگر از همرهان پُرشمار
کاروانی عازم خورشید شد
تقدیم به: «همیشه استاد مهربان»؛ سرکار خانم دکتر «طاهره حسین زاده (کوهواره)» عالیمقام
در گذرگاه سفر
خانه ای آید پدید
با چراغِ روغنی!
شاید از جنس خودم
صبح یک روز قشنگ
همسفر پیدا شد و هم راه شد
شایدم صبحی دگر از همرهان پُرشمار
کاروانی عازم خورشید شد
درودبرشماجناب زراعتی عزیز
بسیارزیبابود
مبارک استادبانوحسین زاده ی عزیز باشه