به همه چیز رسیدن زمان میبرد
ما چه سادهایم!
چه ساده...
فکر میکنیم
با پریدن پلک ثانیههای دلهرهآور
هیچکاک
در سرگیجهی تیکتاک
به میهمانی ما میآید
و جاودانه میکند...
از همه چیز بریدن زمان میبرد
خواه این زندگی
هی بخواهد با تمام زخمها
*پشتک وارو بزند
بر سکوی عاریهای نفسها
یا بخواهد...
همیشه یکی هست
که قاعدهی بازی را به هم بزند
خیالی نیست
«ما چنتهی خالی این زندگی را دیدهایم»
و غژغژ باغچهای در زمستان
که با چشمهای قیکرده و
گود رفته
در بصلالنخاع خواب لاکپشتی پیر
با مرگی طبیعی
به لاک خود فرو میرود...
ما چه سادهایم!
چه ساده...
در گوشهی گورستان آرزوها
زیارت ناحیه زمزمه میکنیم
در گوش تابوتی خالی
تا شاید...
حالا که این دربهدریها
خیال تمام شدن ندارند
بگذار
معطل بماند
جهانی که به پُفی بند است
همانند اتوبوس لکنتهای
حوالی عصرهای بیهوده
که بُکسُوات میزاید
و جا میگذارد مقصدش را
در ویرانی جادهها
آرزو ذریه عباسی(پاییزه)
بازم بگم زبان شعرتون رو دوست دارم یا کافیه؟..
خب قشنگع و باب میل من..
عالی بود در مفهومی والاتر
برقرار باشید