ای که غوغا می کند این تلاطم در سرم
این که شک انداخت خموشی منظرم
خوش بیا ای یوسفم وقت سبز زار گذشته
بر دمید روز سفر آفتاب رفته از برم
از زلال فرح خضرا آب ایوانم دهی
ز ین لجنزار روی بر دار باز گردان
پیکرم
بیطرب مانده بهار حال ما تب دار خار
این عصا از بهر پا تا که خود باپا برم
کوته بیند تنگنظر، خلقی مکا فات عمل
سینه ی از درد مال مال این جفا بر دار برم
ای که احرام بسته ای زین سفر هم خسته ای
لب به آن سنگ بوسه ای باز زحسرت بنگرم
می نواخت زنگ سفر کار من ّباز نا تمام
چون رسیدمهمانیم می برد خاک گوهرم
حرف تازه می زند در کتابک نامه ام
خوابی بود دنیای من می بر د بی جام ترم
چون می گردد سحر هر شام من غوغای باد ابر بهار
از عاشقان شیدا گری جام تهی کجا برم
هنگامه ی نوید بود آمرِ ی ز ان حبیب بود
از باده ای که دادم مستی او به سر برم
بسیار شب بگذشت آمد ز حسرت سحر
یگ جا م ماند ه است تا لب دریا برم
جز تو نیامدآن کار ازشیخ وز هزارم
منتظرم بوی شم از باد گیسو برم
هر چه که خوانی مرا میل سخن کنم من
اینست ز پند حکیم تا سوی ریا کم روم
دلنشین و زیبا بود