کم می کند از دنده !
تا بشنید زیر سیاهش!
خورشید مانده از چه ساعتی
راهی کند آفتاب را به قاب پنجره
که با سر نخورد به چترش!
جلوترکنارم پیرمرد کناریم ایستاده
و ایستاده ام اول جاده تا/کسی آمد
آغاز کنم آخرین سفرم را
با آنکه جا نیست نمی دانم چه مرگش هست
نمی شود از من پیاده !
تا کودکی از سطر بعد سواری بگیرد از متن
کاش آینده لبی داشت و حرفی به ما می زد !
بهتر نیست به زیر بگیری این کلمات را
و لنت را تلف نکنی جناب راننده!
وقتی توان گفتن ندارند از مقصد!
این جاده ست که می رود نه ما! البته گله نمی کنم
مسئله اگر منم که حتمن هم منم
از همین زحمت! پنجره را کم میکنم!
پیرامون ندارد منظره ، جز دستمال کشیدن به گرد و...
و زجر کشیدنِ می سابد کارگر را در مدامِ درد
چرا شورش را در نمی آورد تقدیر ؟
با این پیراهن که روی تنم بالا آورده
راهی مگر جز به گورم هست؟
وقتی به هر کجای راه بیراهه میرود!
باز کم می کند از دنده
سیب درشتی آرام از شاخه پایین آمده
تا سوار شود
پیر مرد جا باز می کند در پستوی فکرش وفکر می کند
به یک بوسه اگربیافتد سرخ در این وسط
انبار باروت منفجر می کنند زیر پایش!
فکر کرده باغ معلق بابل است دیوانه !
نمی داند بخت النصر هنوز نفس می کشد دراین قفس!
و جلسه می گذارد در کافه ی بین سطرها در جمع خدایان
درست میانه ی معرکه درحوالی خاور میانه!
کوروش هم نشسته آن سر اطلس
سلفی می گیرد با استوانه.... !
این راه همیشه به چاه خود رفته
بیهوده نرو به .... نمی رسی
به راست بپیچی یا به چپ بیافتی
سفر خیال مرگ دارد /از پهلو/
هم سفر می خواهد!؟ کدام من؟! از بین ما
کافی است مچت با مغز، پدال با چرخ
ماشین با جاده کنار نیآید!
در فاصله ی دو پیچ یکی بريده !
من یا شعر کدام را کم می آوری !
برو اصلن تا انتهایِ زندگی (زن/برو/ آزادی )
که برخاسته از زیر سیاهش
و می رود به وسط جاده!
ترمز را بگیر...حوا را نه...نکن آدم!
جیغ بلندی در مکث مانده میان گرد وخاک
و جاده غلت می خورد روی ماشین
که قش کرده روی راوی
پیر مرد می خورد از سیب
تا می خورد می خورد از سیب !