نَفسِ ما ، ذهنِ ماست دیگر هیچ
یک هیولا پانهاده در تالاب
جمع مرغابیان در آن محصور
زخم بینند به هر شکنج از آن
درگزند هلاکت و ارعاب
این طلسم هزاره را بشکن
رخ نماید تورا همی مشعوف
در شفق جلوه ای اهورایی
تاابد بنگری ، هم آوایی
پاک گردی دگر زبیم و خوف
درحراست زما کمین کرده
در هوایی که هست آن مسموم
وآن نبینیم ، یکی دراین افسون
سررهانیم اگر از این معجون
باز گردیم به کودکی معصوم
کلبه را کرده پیش پا تسخیر
الغرض یک هلاکوی تزویر
حافظه گشته اینچنین معیوب ؟
هرکه گردد به خویشتن مرعوب
خون همنوع کند مشامش سیر
نفس ما ذهن ماست ، بی انکار
زخمی از خلسه و توهم و رویا
رنجِ خیلِ بشر بود همه از قول
دم بگیرد فاصله در آن ، از هول
هردمی در سیاهچال خاطره ها
نفس ما ذهن ماست . بنگر آن
یک خطا داده اصل را بر باد
درکِ مالیخولیایِ خونین رای
می نماید دگر تورا آزاد
بعداز آنی تو با _خدا_ همزاد
نفس ما ذهن ماست دیگر هیچ
خاطراتی از هزاران سال
می کند این هلاکت دیرین
هرکه را بندیِ خود به هر آیین
با فسونی به سمِّ قیل و قال
بسیار زیبا و پر معنی است