به نام انکه اندیشه را بر انگیخت
جمله ای با خون قلم جاری کنم
صفحه ای را از خون با رانی کنم
انسان احساس درد و ناتوانی
حیف که دریادبرای ما هیچ وقت ابی نیست
اسمان شهر هم همیشه لا جوردی نیست
هوای َشهر سرد است و من سردی را حس می کنم
من در ذهن خود همیشه فکر َمی کردم شب وجود ندارد
همیشه روشنایی جاوید و جاودان است
بی خبر از انکه شب با لهایش را پهن کرد
و باد هایی وزد و طو فانی که بر پا شد
طوفان آتشی بر پا کرد که در ان
تر و خشک سوخت
و جمعی متحیر ماند در یخ ّبدل شد و نفس برید
و من که در ان حوالی ّبا چشمانی گرد شد
به انها نگا ه کردم چشمانم از سو افتاد
و زبانه ی اتش بود که پروانه ها رامی
سوزاند
دستا ن من بسته بود تا نتوانم کاری کنم
از اینکه نظاره گر سوختن بودم
از دنیا سخت بریدم وبه آسمان نگاه
می کردم و می دیدم
ستاره گان با باران هم صدا بودند
دانه های باران همرا با دانه ای از
ستاره گان بر خاک جان می داد و
گریه ی پروانه را تبدیل به رود خانه می کرد
و من مات و منفور بودم
خود را میان باران درد و غم دیدم
قلم را بر داشتم
قلم در دست دست به لرزه افتاده بود
که تا ناهیه ی سینه درد به تلا طم
در قلبم افتاده بود
دنیا چه کلمه ی اسرار امیزی تو
چقدر ناشناخته هستی
چه رازی هستی که اخرش همه بی زاری
عمر بی ِلذت و فلاکت درد و تباهی
دریغ از شنیدن یک جمله ای که
ارامشی و امید در آن باشد
دریغ از وجود راهی که بر سد به مقصد و حقی
چه چیز تو ما را از نور به تا ریکی می برد
شاید من کو دکم چیزی نمی فهمم
شاید بِه بِلوق نرسیدم
من نا بالق هستم
درد ی که به سراغم امد به بلوغ رسیدم
و نمی فهمم هنوز بالقم یا
نادانم
ما کی هستیم نمی فهمم
ما از درد و شناخت همنوع چه می دانیم
اجزیم چون از محبت کردن چیزی نمی دانیم
ایا از نطر شما ما با عقلی سالم ّبر خورداریم
که نمی توانی نان در دهان آجژی
بگژاریم
دور خودمان می چرخیم باز به
سر خط می رسیم
ما به چه انگیزه ای زند هستیم
ما ره گذ ران تاریخیم درد را با زمان
به تاریخ می بریم
چون فقئر محبت ما را با هم دور کرده است
بیاید تاریخ را بنوسید
تاریخ را تعریف نکنیم
کاری نمی توانیم کرد این کار را می توان کرد
یا باید کنج عزلت را اختیار کنیم
و تکه به ایین فلم خو را مشقول کنیم
تا این دنیای نکبتی بگذرد