کلاغها آواز مرگ می خوانند
برقوئی غرق در باتلاق
روستا تکه تکه می شود
هرتکه ،تکه سنگی به قد بادام
گرگهای مرید شهوت حرام
درکمین شکار خورشید
خورشید،نام عروس مردی کودن است
گند زار درمرحله درو
زمین بلعیده نصف تن قربانی خودرا
آنچه پیداست درچشم، سرو سینه ای ملتهب
ردِ پوزهِ سگ هرزه بر لپانش
ابلیس جلوس کرده بر تخت فرمان
نرِ خر ،مادیان پیر آمده بر تشیع
چشمان فریب . . .
خیره به آهوی گرفتار درگلوی کفتار
دنگ دنگ زنگولهء بزغاله، برگردن قاضی معرکه
نگاه آبی خورشید لبریزتر ازدریاست
کبودی لبهایش
وام دار حیای کوه نجیب
ناگه قبل حکم سنگسار
سنگی در هوا سیب می شود
نهیب خشم قاضی
بزنجیر می کشد جنون هیجان را
آنگاه فرمان خوانده می شود
- کسی می زند سنگ اول را ،عاری از گناه باشد
مغزها سوت ، سنگها آب می شوند در مشت
قطار قطار نفرت می برد ریل نگاه خورشید
تکه سنگی دستِ خودِ قاضی می دهند
وامی مانداو برسر چند راهی
به یاریش می شتابد دیو درون
می شکافد پیشانی وجدان را
پاها که اسیر خاکند
بازوان ، می رقصند چو مار کرخت
دربغض مه آلود
بلکه درآورد حرص گناه نا کرده را
تیری زفریاد عصیانش
نشانه می رود سینه قاضی را
آهای دغل . . .!
آخر تودیگر چرا . . .؟!
پژواک هق هق گریه
چوآواز دردناک زن کولی
می پیچد در فضای کوه نجیب
تو و و و دیگر ر ر ر ر چرا ا ا ا ا. ..
تو و و و و دیگر ر ر ر ر چرا ا ا ا ا . . .
تو و و و دیگر ر ر ر چرا ا ا ا . . .
#رحیم فخوری
خیلی با کارهای دیگرتون تفاوت داشت و بسیار جذاب بود
خوشمان آمد