يکشنبه ۲۷ آبان
|
دفاتر شعر الناز حاجیان (مهربانی)
آخرین اشعار ناب الناز حاجیان (مهربانی)
|
صدای قدمهایش را میشنیدم و دکمه پیراهنم را در زیرکت که گویی بر گلویم چنگ میزند باز کردم و به او گفتم بفرمایید
با لبخندی خموش برلبانِ خشکیده اش، واردِ اتاقم شد و سلامی بر جسمِ ناتوانم دادو با چشمانِ تیزبینش بر پنجره یِ اتاقم رَدِ انگشتانِ زنی ظریف را میدیدو به کنایه به من گفت که دیروقت است آمدم و مزاحمِ اوقاتِ خوشت شدم...سرم را به عنوانِ بی خیال بودن تکان دادم و به او تعارف کردم که بنشیند...دستانش رعشه زنان روی مجله های میزِ خاک خورده ام عصابم را به هم ریخته بود و دم نزدم... دلم میخواست هر چه زودتر محل کارم را ترک کند
غرق در نقشِ خود شده بودم.....
به خیالم یک دیوانه یِ حقیقی را از جلدِ زندگیِ فروپاشی شده ام بیرون کشیده ام و میتوانم انتقامِ نداشته هایم را بر جسمِ بیمارش تخلیه کنم....
نیرویی در دستانم و افکاری کثیف در خیالاتم پارازیت هایی می داد....
سرصحبت را باز کردو مرا دشنام داد
در نمایش نامه باید دشنام هایش را تحمل میکردم اما در واقعیت دلم میخواست بر دهانِ کثیفش مشتی بکوبم...
او بد میگفت و خودش را بالغ در تصمیماتِ زندگیش میدانست
قاتلی که بخشیده شده بود ولی درکی از بخشش نداشت
سپیده دم خودنمایی میکرد و تصویرِ درشت هیکلِ جانِ قاتل را بر روی میز نمایان تر میکرد...
عقربه ها گنگ به جلو تاب نمی آوردند
گویی زمان فلج شده بود
جان چشمانش رعدی از جنون در آنها فریاد سرمیداد
با فریادهایش قدرتش را بر دستانش فرمان داد
و بر روی گلویِ ظریفم که مرکز بوسه های فلور بود را مورد خشم و غضبِ روحِ خبیثش قرار داد
گویی در نقشش فرورفته بود واقعا داشت خفه میکرد مرا بر جانم رعدی از جنون میرقصید و مرا شوک میداد...
در فیلمنامه باید اورا هول میدادم تا سرش به انتهای میز بخورد و به ظاهر بمیرد
اما توان در دستانم به عقب
و نفس در جانم در حالِ تلف شدن
موجی از صدا در گوشهایم زمزمه میکرد برخیز
قدرتی در روحم کشیده شد
بنام این هنرنمایی یک برگیرنده هست برای فلاکت هایت
جان در تنم دوباره اوج گرفت
و خبیث بودنم عروجی بر اندامِ نکبت بارِ قاتل
با توانم اورا هولی عظیم دادم
آنقدر واقعی که سرش بر لبه یِ میز که چه عرض کنم بر شیشه و زمینِ یخ زده قاچ شد
کات دادند کارگردان
هرچه بر تنش مشت زدند بیدار نشد
گویی با من شوخی میکنند
خندیدم گفتم چه میکنید این فیلم هست بلندشو
|
|
نقدها و نظرات
|
سلام بانویِ واژه ها زیباخواندید مرسی ازنگاهِ ارزشمندتان | |
|
سلام مهربانوی شعر عزیزم مرسی ازنگاهِ ارزشمندت ودعایِ مقدست بدرخشیدبرایِ شعروقلم | |
|
سلام جناب نیک اندیش استاداستکی بزرگوار زیباخواندید زیبانگرهستید حضورتان گلباران | |
|
سلام بزرگوارسپاس ازدیده نابتان یادمه دبیرِعربی وقتی درس میدادکل کلاس اعتراض میکردن که چرابایدحتمابعدازدرس دادن امتحان بگیرید یه بارمن اعتراضموعملی کردم محروم شدم ازکلاس وامتحان پاشدم وگفتم من الان حوصله ندارم بخونم میشه بعداحوصله ام که سرِجاش اومدبخونم معلمم گفت منم حوصله ندارم امتحان بگیرم ازشمامیشه لطفاکلاسوترک کنیدتابعد ازتمتمِ داستانهایِ کوتاهی که نوشتم فقط همین شانسِ اشتراک گذاشتنوداشت خداروشکردوست داشتیداستادبزرگوار | |
|
سلام بزرگوارمحترم دنیایی سپاس ازدیده نابِ شما حضورتان گلباران | |
|
سلام بزرگوار سپاس ازدیده نابِ شما بله متاسفانه اصلانوشته هاتصحیح نمیشن دنیایی سپاس ازدقت وتوجه شمابزرگوار حضورتان گلباران | |
|
سلام استادبزرگوارونیک اندیش جناب زارع سپاس ازاینکه زیباوبی نقص میدانیدداستانک را بله دااستانک بسیارعجولانه نوشته شده واصلاوقتی برایِ تصحیحش نذاشته ام حتی بعدازگذرِسالی مراببخشید شماهمیشه به قلمم لطف داشته ایدواین ازبزرگ یِ اندیشه یِ شمامیباشد سپاس ازدیده نابتان بدرخشیدبرایِ قلم وشعربزرگوار | |
|
سلام استادبزرگوار عالی نگرهستید عالی میخوانید دنیایی سپاس ازحضورِارزشمندتان | |
|
سلام تکتم عزیز دوست هنرمندومحترمم خوشحالم ازاینکه بازهم دیده یِ نابت رامهمانِ صفحه یِ حقیرکردی مطمئن باشم قلمم دوستدارِدقت وحضورت هست سلامت باشدبیمه یِ عمرت التماسِ دعادارم ازوجودِخالصت دوست خوبم | |
|
سلام جناب مصطفایی دهنویی سپاس ازدیده نابِ شماو حضورِگرانتان | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درودبرشمابانوی عزیز
داستان قشنگی بود