ازکارِپاره وقت
با تنی نحیف وبی جان
باناسزاگفتن به تاریکیِ شب وگذر از پیاده رویِ نحس
روبه کافه یِ شهر
یک چشم سفیدِخبیث
زیرنظرداردبابرقِ چشمانِ وحشی وتیز
خستگیِ رخت شده برتنم را
باواژه هایِ تند
برایتان بگویم
او
یک فال بینِ دوزاری ست
مرادرشلوغیِ عابرینِ شهر نظاره گربود
باذره بینِ
تعریف شده درکف بینیِ وصله خورده به ارجیف
فریادزد
پیردخترِترشیده یِ جوان!!!! تاچندموعدِدیگرمهمانِ گور خواهی بود
اماپنج شنبه شب خبرش رسیداجل مهلتش نداده بود
به گمونم اینبار
مهمانِ اراجیفش اجل شده بود
یک پیاده روازمرگش سازِ سازش سَرمیداد
سفره یِ زمین مهمانِ زادووَلدِگل هایِ درآغوشِ ترک هایش بود
ومهتاب نورانی کرده بودجلدِ سیه پوشِ پیاده رو را
به گمونم فال هایش ازدلِ چرکینش سرچشمه میگرفت
وباسنگِ نکبتِ خیالبافیش برکله یِ جوانان میکوباند فهمِ کورش را....
جاهل بودنش بویِ تعفن میداد
وعجیب گریزان بودندعابرین ازدست هایِ چرکینش
به گُمانم بختش سیه بودوقاتلِ روزهایِ روشنش اراجیفی بودکه به خوردِ فهمِ کورِ به بلوغ رسیده هایِ نادان میداد
هرچه بودمرگ آمدوروحِ خبیثش رابافشارِقبرپیوندی دیرینه زد
ضجه هایش هنوز درگوش هایِ کرِ پیاله یِ نورفروش همان درویشِ عاقل وبالغِ خطِ عابرین قلقلک میدادومیرقصاندفهمِ روشنش را
اومیگفت چه خوب میشداگرمردم اورامیفهمیدند!!!!
نه بادروغ هایش!!!!
نه با
بختِ سیه اش
بلکه اورا روشنایی میشدند
وراهِ رستگاری جلویِ پایش می گذاشتند "!!!!
آخربه چه صراطی آن زالو رابه صراط مستقیم آورد
بیچاره نانی که دردستانش بیات شد
تو آگاهم کن کدام خیر میتواند از دستانِ آن زنِ چرک شده ازدروغ چیزی راجداکند
جزمُرده شورِقسم خورده به تطهیرکردن
غمگین و زیبا بود