سکوت خفقان آور
نیستی تویی که فقط حرف میزنی
گویی از حرف زدن زیادت همیشه پر از تمام روزهای خلاصه جهانی
همیشه زیادی خواهیت هم تورا به نیستی برده
هم منی که در آتش خودخواهی تو هرروز میسوزم
باامروز بیست وهفت سال زندگی کرده ایم
بیست وهفت سال استقامت
جنگ تن به تن احساس
جنگ بی میدان رزم
زمان جز فرسایش
سزاییندگی روح من وتو
هیچ چیزی به ارمغان نداشته است
نمی دانم ازکجا بگویم ؟
وقتی نیستی
روحم آتش می گیرد
جسمم چون پارچه ای بر چوبه ی جالیز رخ نمایی می کند
مگر از این زندگی چه می خواستیم
جرعه ای آرامش
که آن هم بر باد رفته است
هرچه من تکرار می کنم تو فهم کمتری داری
هرچه من کوتاه می آیم
تو بیشتر سلاخی می کنی
قرار نیست وقتی حضورت مرا می آزارد
جسم خاکی مرا
در کوزه گری ات به خاک نیستی بکشانی
قرار نیست این جسم به طاهر مفلوک که از عطش دنیا لبریز ست
تو به قهقهسرا خودخواهی ات بکشانی
مگر چند قدم راه خواهم رفت
که تو پاگرد انتظارم را به مخروبه ی نیستی ببری
مگر چند سده مثنوی و غزل ودیوان برایت نوشته ام
که کاغذهایم را
با ذغال افکار پلیدت سیاه می کنی
حرفی برای گفتن نیست
جزرنج نامه را در ترنج آرزوهایم
با سیاه قلم زنذگی
در موزه دوست داشتن
رفع رجوع دلتنگی کنیم
فریاد در هق هق سینه بپیچد
اشک در چهار جوب انزوا قندیل ببندد
سکوت در فریاد دیوارها بایستد
آغوش بی تن؛
در بستر قاصدک پرواز کند
مگر چقدر زیسته ام
دنیا مرا به چند وژاه بسنده می کند
مگر چند سال است خوابیده ام
که گورم از بید مجنون می لرزد
اشکم بی دلیل روان است
صدای فریادم را نمیشنوی
دست از گوش زمینت بردار
احساسم در هیزم بی مروت ات آتش می گیرد
جسمم در چهار جوب جهلت به جهنم نیستی هدایت میشود
گناه قلمم؛
مرا به انتهای اقیانوس نبودنت می برد
از تاریکی نمی ترسم
از همه همه ی فریاد در دل کوهستان بیزارم
مرا به آغوش بکشید
مرا ببوسید
ودر لفافه ی اسارت
تبعید به سایه ها کنید
در تولد تابستان
دررویش گرمای زمین
گلایه آمیز و زیبا بود