امروز نیاز دارم صدایت کنم
شمالی ترین جان
از افق زندگیم
در آغوش نفسهایم باش
وبوسه های داغت را روانه ی پیشانی ام کن
می دانم باز سوار بر اسب از چمنزارها می گذری
برایت می نویسم روی خاکها
روی گلها
روی درخت های پیر که سالهاست بر افق شمالی دلبری می کنند
با کلماتی که بوی
انارهای سرخ دیوار کاهگلی روستا رامی دهند
رنگین کمان چشمانت
امروز روی گونه های سردم
فراری شده است
ای سوار بر آرزوهایم
می نویسم
حالا که آفتاب
پهنای زمین را در آغوش می فشارد
کوزه ی آب چشمه
تاب دوری نبودنت را ندارند
وقطره قطره روی صورتم می چکد
کاش تو هم مانند ارغوان
زیر سایه درخت چمنزار عاشقانه هایت را نمی گفتی
که خاتونت اینگونه بی قرار سایه ات باشد
حالا من در خیالم
کوزه ی بی آب
اما با خیال چشمه
وآسمان
عاشقانه های
بی سرانجام را می نویسم
تا شاید در خیال منتظرم بیایی
به همان دنج ترین غار کنار چمنزار
جایی که پیراهن تنم را
با دستهایت تکه تکه کردی
عاشقانه دست بر تنم بردی
ربودی عنف دخترانه ام را
حالا شاهد اشکهای من
سکوت شب مهتابی چمنزار است
صبح های سوت پرندگان
ونوازش چشمه
که تن دست خورده ی تورا می شوید و
اما ...اما پاک نمیشود
کاش اربابم
اربابم مرا با چنگال دستهای مردانه ات
حریصانه نمی بلعیدی
که کدخدا فکر کند
دخترش همزاد سایه های بی ارغوانست
دیگر نمی داند
لال نشده ام
ارباب شمالی خاموشم کرده است
ادامه دارد ......
بسیار زیبا و پر احساس بود