عشقم ( مثنوی 5 )
بوده ای عشقم زِ اوّل تا به شام آخرم
بر نتابد گر بخیلان آزُرَد این خاطرم
مانده ام در قعر گورم دل به سوزانم به خویش
یا به بی من بودنت در ماتمی دل ریشِ ریش
آرزوها در سرت بسیار پروردی نخست
گرچه ناکامی شدت قسمت ولی در جو و جست
بَشنود گوشم از این خاکی که شد موطن مرا
ناله هایت را که سوزَد خلعتم بر تن مرا
در مقابل آتشی بر خرمنت افکنده ام
لاکِ پُشتت سوزد او چابک شوی جوینده ام
عمر کوتاهت ندارد فرصتی بی حد چنین
تا که آمالم کنی موکول روزی بعد از این
هرچه فریادی کنی مُردم زِ غَم کو فاطمه
بشنوی پاسخ ز آهن نشنوی از قافله
ای که قَدرَت را فروشی کیلویی در چارسو
سنگِ آن را جو به دان مغبون نگردی بذله گو
با هنرمندی به مُردن به که با رندی حیات
زنده باشد نام نیکو مرد و زن بعد از ممات
جسم من از خاک بود و عاقبت بر خاک رفت
یاد من حاکم به قَلبَت چون شَهی بر تاج و تخت
نی تو مجنون نی مَنَت واهی شدم اغوا گرت
از درون خوردم تو را کردم چنین خنیاگرت
گر سرم خواهی که از سنگ لحد بر پا کنم
همچو نوزادی بگریم برسرت بلوا کنم
یارمی شادم از این دنیای تو با یاد من
انتخابم بوده از اول همین ای جان و تن
زنده باشد نام نیکو مرد و زن بعد از ممات
درودبرشما
ویادآن عزیزسفرکرده بخیروروحش شاد