ضعف در من گسست؛
چونان که شک در من افتاد چشم هایم ز سیاهی نابیناست یا گمانم به خوابم و تمامش خیال است؟
درون من به سرفه افتاد! و گویی جنیان بر دلم چنگ نهاده و قلبم ز ترس خواهان فرار است...
یا که فکرم منطق را ز خود رهانیده؟ در الفبا بدنبال حروف میگشتم...
تاریکی رهایی سکوت خلاصه شدهاند در او! *ترس*. ترس... ترس یتیم ز تنهایی... ز یاءس... ز سقوط... ترسِ من. تاریکی با سکوت درآمیخته شده بود و من را میبلعید...
و خفقان بر جان من افتاد...
دریچه ای نور امید را بر من شکوفا میکرد
و من در سیاهیِ محض بدنبال او. او؟ پس او کجاست؟ کجاست آنکه میگوید نور است؟
نورِ من پشت کدامین ابرسیاهی پنهان شده؟
امید به کدامین هنگام ز اغما چَشم باز میکند؟
ظن محبس یافته ی من بود... و من خواهان یقین! نفس در روح من دمیده شد... و چشم هایم قاب تازه ای را به نظاره نشسته بودند... نور بود! امید بود! زمزمه میکرد؛ من تورا آزاد خواهم کرد! تو ز تاریکی آزاد خواهی شد.