شمس و تبریزی
غزل 1
خورشید تابانی مرا شمع شبستانی مرا
از خاک می رویم زتو پروا نِیَم ز آنی مرا
غم تیرگی ها گسترد ماتم زدل نا می برد
واقف ز این باشی اگر تو لطف رحمانی مرا
شادی دلم را می زند دنیا نشاطم کی دهد
مردم ز دستم عاصی اند اما توسامانی مرا
یادم کنی یادت کنم بر دیده مهمانت کنم
از دیده پنهان چون شوی در سر چو طغیانی مرا
در سینه ات گفتی که ماه از نیمه بشکافد زهم
گردد اگر رویم زتوکاین بوده بهتانی مرا
قسمت شود سیری کنم رو سوی هر دشت و دمن
هر جا نماید کس زتو یک ذره از کانی مرا
زین پس چوطفلان باشمت حیران برویت ماه رخ
حاشا که سازد همهمه یک نقطه تالانی مرا
از هر چه دیدی بازگو زانچه شنیدی همچنین
هر نکته از بحری اگر اندرز می دانی مرا
من تشنه بر دانائی ام کوشیدن و بینائی ام
یادم بده راهم نما سر ده سخن رانی مرا
از کودکی هایت بگو رو غنچه شو از نو برو
اما بدان هر جا روی هم کوی و همنامی مرا
گفتی سبکبارت شوم پرزد به سویت جان من
لیکن ز هجرت این جهان باشد چو کوهانی مرا
----------------------------------------------