غزلی قدیمی که قبلا جای دیگری منتشر شده بود برا اینکه بهانه ای باشد کنار دوستان خوبم باشم و مرور خاطره شود تقدیم میکنم
به سر ما چه بلا ها نمیاید به درک
هیچ کس نزد دل ما نماید به درک
بزم گردان بزرگان شده معشوقه ما
جامه اش قد تن ما نماید به درک
خلق گویند بیا نغمه شادی سر کن
به من اینگونه غلطها نمیاید به درک"
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
خال رویت به مداوا نمیاید به درک
بی تو یک مرده بی قبر شدم میدانم
نفسم مرگ تو بالا نمیاید به درک
از نگاهم که نخواندی اسیرت شده ام
حرف دل هم که به معنا نمیاید به درک
بعد من تنگ شود سینه لامذهب تو
وبگویی که مسیحا نمیآید ..به درک
دل به تنگ آمد و تو هیچ نمیدانستی
حرف دل هم به تمنا نمیاید به درک
رفتی و با دگراندیشان باده رندانه زدی
قایق خسته به دریا نمیاید به درک
گرچه دل کندم از آن عشق ولی امشب هم
باز کن پنجره ها را نمیاید به درک "
چشمانت را ببار مدتهاست گندمزار گونه هایمان کمر خم کرده....م