ا
شتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
《مولانا 'جلال الدین محمد بلخی'》
با سلام خدمت دوستان عزیزم باز اومدم با قسمت دوم 👑شاهزاده 👑
امیدوارم ازاین داستان لذت ببرید .
شاهرخ : بلاخره پاسخ را یافتم تنها راه شکست این کشور صلح با او است پس بهتره تا دیر نشده به دیدار شاهزاده این سرزمین بروم و با او گفت وگو کنم.
به در کاخ که رسیدم درباره شاهزاده پرس و جو کردم
و متوجه این شدم که او به شکار رفته به سرعت اسبم را تاختم به سمت جنگل...
به جنگل که رسیدم از اسب پیاده شدم و آهسته آهسته قدم برداشتم در حال خود که به دنبال شاهزاده خانم میگشتم آوازه ی صدایی را از پشت سر خود شنیدم وقتی که برگشتم با دیدن شاهدخت زیبارو مات و مبهوت او شدم با فاصله نسبتا طولانی در روبه روی من ایستاده بود و با چهره ای عصبانی و اخمالو چیزی را بلند زمزمه کرد اما من آنقدر مات زیبایی او شده بودم که چیزی متوجه نشدم انگار زمان ایستاده بود خودم را حس نمی کردم انگار روحی در من وجود نداشت خالی بودم از هر احساسی ......
این داستان ادامه دارد..........
👑شاهزاده ۲👑
اردیبهشتماه ۱۴۰۲
🖋جواد کاظمی نیک 🖋
امیدوارم از انرژی که دیگر اساتید بزرگوار که برای شما صرف می کنند کمال استفاده را ببری از پست ها ی اموزشی و داستاسرایی و رهنمودهای اساتید سعی کن سهوا گذر نکنی و نگذاری شوق تعداد کامنت ها از مطالب ارزشمند یاران غافل بمانی و با دقت عمل بیشتری به انها بپردازی هر پست و داستان جدیدی که ارسال می کنی باید یک سر و قد از قبلی بالاتر باشد عیوب و نقص ها بر طرف گردد تا ثمره مفید انرا بر داشت کنی یا علی ع