سلام ودرود خدمت استادان عزیزم و دوستان عزیزم باز من اومدم😁😁😁بایک وبلاگ جذاب وپرازهیجان، اما اینبار یک داستان زیبا براتون نوشتم انشالله خوششتان بیایید داستان👑 شاهزاده بزرگ زیبا👑 هست که براساس خلاقیت ها و تفکرات بنده هست ....... خب بریم سراغ داستان
👑شاهزاده 👑
کشوری بود ❤️
واسه خودش رویایی داشت ...
داستان شاهزاده بزرگ اینجوری هست
یک روزی شاهزاده زیبا با اسب سفید زیبایش
راهی جنگل میشود که به رود شکار کند ....
شاهزاده همراه اسبش میرود به جنگل اسرار آمیز 🌿☘️🍀
وارد جنگل میشود ازاسبش پیاده میشه ومیرود سراغ شکار ناگهان شاهزاده چشمش می افتد به یک پروانه ای زبیا 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
پروانه زیبا شاهزاده بزرگ خودرا مشغول خودش کرده بود و شاهزاده شکاررا بیخیال شد ....
ورفت سراغ پروانه زیبا همچنان که دنبال پروانه
می دوید یک دفعه دید صدای پا می آید
شاهزاده حواسش پرت شد به صدای پا وپروانه هم فرار کرد ازدست شاهزاده ....
شاهزاده ناراحت شد 😓😓😓اشکش امد😪😪😪
همان طور که اشک میریخت😓😪😪😪😪
یک دفعه یک پسرک جوان آمده است
بااسب سیاه وخوشگل پسرکی باچشمان آبی وصورتی سفید وقد قامت بلند سیبل خوشگل داشت و پهلوانی بود برای خودش وهمچون پادشاهی یک کشوری بود
شاهزاده عصبانی میشود ومیگوید من نمیدانی ای پسرک که برا خودت هرچه هستی اینجا قلمرو من است برو بیرون ازقلمر من پادشاه یک اخم میکند
و شاهزاده ترس وجودش را میگیرد و سوار اسبش میشود و راهی کاخ پادشاهی خودش میشود
شاهزاده به کاخ خود میرسد سربازان دروازه را باز میکنند شاهزاده وارد کاخ میشود
شاهزاده همانطور که فکرش مشغول بود درمورد آن پسرک پادشاه چشم آبی و اسب مشکی زیبا....
یک دفعه ندیمه به شاهزاده میگوید مهمان دارید شاهزاده بزرگ زیبا ....
شاهزاده بزرگ زیبا میرود تا مهمان را میبیند
وقتی چشمانش می افتد به مهمان میبینمت همان پسرک پادشاه چشم آبی هست شاهزاده عصبانی میشود وبه سربازهایش دستور میدهد این پسرک را بیندازید بیرون از کاخ ..............
داستان ادامه دارد ...............
فروردین ماه ۱۴۰۲
🖋جوادکاظمی نیک 🖋
درودبرشما جناب کاظمی عزیز
چه جالب بود
تلاشتان برای نوشتن جای تشویق دارد ...
موفق باشید همیشه..