يکشنبه ۲ دی
اشعار دفتر شعرِ گلایه شاعر بهروز حبیبی
|
|
چه بد است این که زاحساس نشانت باشد
شاخص شرم و حیا مرز جهانت باشد
توی دنیای بزرگی که پر از اسرار اس
|
|
|
|
|
بی تو در دل حسرت بسیار می ماند به جا
در دلم از عشق تو آوار می ماند به جا
|
|
|
|
|
بشنو از دل چون حکایت میکند
از غمی دیرین روایت میکند
از غرور و جهل ابنای بشر
که شقاوت را کفایت میک
|
|
|
|
|
چه آسان ساده می بخشم
چه شورانگیز می تازی
چرا دیوار نفرت را
بلند و سخت می سازی
تنم سرد و سرم گیج
|
|
|
|
|
حاشا که عشق تو را در سینه حاشا کنم
باید که عشق تو را مستانه افشا کنم
حرفی نمانده به لب جز نام زیبا
|
|
|
|
|
می کند احساس سنگینی سرم
غصه ها می بارد از چشم ترم
لشگر غم بسته راه از هر طرف
مانده ام تنها درون س
|
|
|
|
|
نفرین به تو که خانه خرابم کردی
هر لحظه به صد گونه عذابم کردی
هرگز نشنیدم زتو گفتاری خوش
با هر سخن
|
|
|
|
|
در کلبه ی تنهایی این دل خبری نیست
ازعشق که گویند در اینجا اثری نیست
متروکه و سرد است در آن شور و ش
|
|
|
|
|
باور یک درد عمیق
از ترس احساس سقوط
نشسته بر روی دلم
همرنگ ایام هبوط
|
|
|
|
|
تمام خستگی تنم را جار می کشم
امشب بجای سر، دلم را به دار می کشم
|
|
|
|
|
نکته ها آموختم از زندگانی ای دریغ
بهر هر رازی بها از خون دل پرداختم
|
|
|
|
|
کوه هم باشی خرابت میکند
گر درون بازی دنیا شوی
لاجرم باید نشینی گوشه ای
ذرّه ذرّه از خودت من
|
|
|
|
|
ساده بودی سادگی کردی بسی
باورت آمد که هستی یک کسی
زین خیال خام روحت گُر گرفت
راه و رسم بی و
|
|
|
|
|
از غم ایام می کشم فریاد
همچو شیرینم در غم فرهاد
راه و رسم این دهر بی بنیاد
هستی و عمرم داده
|
|
|
|
|
به دستانم نگه کرد و به چشمانش نظر کردم
دلم لرزید در سینه به دنیایش سفر کردم
گذشتم از ره دیده ر
|
|
|
|
|
ای ماه شب سیاه و تارم
همرنگ تمام روزگارم
یکچند نظر به حال ما کن
دارم گله ای زدست یارم
|
|
|
|
|
هر کس از ایمان خود دم میزند
تیشه را بر ریشه محکم می زند
|
|
|
|
|
به لب آری به دل نه داری ای دوست
چرا قصد دل ما داری ای دوست
به آزارم کمر بستی شب و روز
مگر ج
|
|
|