چه آسان ساده می بخشم
چه شورانگیز می تازی
چرا دیوار نفرت را
بلند و سخت می سازی
تنم سرد و سرم گیج است
دلم از غصه لبریز است
نگاهم سرد و افسرده
هوایم رنگ پاییز است
پر از بغض است احساسم
فرو افتاده از اوجم
در این دریای آرامش
اسیر دست یک موجم
کدامین اشتباهم بود
که تاوانش چنین سخت است
سوال بی جواب این است:
مقصر عشق یا بخت است؟
همه سوء تفاهم بود
هر آنچه اتفاق افتاد
ولی حکم یقین دادیم
که آری ، اتفاق افتاد
وفا هر لحظه کم می گشت
جفا اما فزون می شد
به هر منطق که می رفتیم
سرانجامش جنون می شد
کنون پای غرورت بود
که در پای دلت افتاد
غرور اما سر حرفش
دلت هم داشت وا میداد
سکوت و لحظه ای تردید
نه دیگر جای ماندن نیست
دلت همرنگ با نخوت
زاندوه و خوشی خالیست
همه تکرار و تکرار است
حدیث رفتن و رفتن
سکوت و سردی احساس
در دل روی هم بستن
چه آسان ساده می بازم
چه معصومانه می لرزی
اگر من لایق ما نیست
تو هم بی شک نمی ارزی
رسیدیم آخر قصه
حکایت همچنان باقی
تو با تنهایی و غصه
من و شب با دلی یاغی