در کلبه ی تنهایی این دل خبری نیست
ازعشق که گویند در اینجا اثری نیست
متروکه و سرد است در آن شور و شری نیست
در وادی عشاق مرا همسفری نیست
دیوند همه هیچ نشانی زپری نیست
یک یار ندیدم که به خود تاخته باشد
قبل از دگران کار خودش ساخته باشد
حرص و طمع و آز بر انداخته باشد
اندر ره یاری دل و دین باخته باشد
هر یار که بینیم چنینش هنری نیست
هر یار که دلبسته شدم راه خطا رفت
کامی بگرفت از دل مسکین و رها رفت
آن عشق و محبت همه بر باد فنا رفت
بر این دل ویرانه ندانی که چه ها رفت
گفتا که چو من در همه دوران قمری نیست
بهتر بوَد ای دل که به یک گوشه نشینی
چون چشم نبیند نروی خوشه بچینی
صد جوراز آن یار دلارام نبینی
ای دل همه شب با شب و مهتاب قرینی
دیریست که در کوچه دل رهگذری نیست
بیداد جهان را نبود هیچ نهایت
هر کس به طریقی کند این قصه روایت
خوش باش و رها کن همه کارت به عنایت
دیگر مکن از تلخی ایّام شکایت
چون هیچ دلی از غم ایّام بری نیست
از هر چه بجز عشق و وفا یاد مکن
از نامده و گذشته فریاد مکن
در عمر دو روزه ظلم و بیداد مکن
بیهوده دلت به زندگی شاد مکن
از گردش ایّام کسی را ثمری نیست