بیا که بی تو دلم منزلگه غصه هاست
آشفته ی روی تو بر عشق تو مبتلاست
بنگر چه سان گشته ام بیگانه از حال خویش
غرق تمنّای تو از قید عالم رهاست
بیا که بی تو دلم در حسرت لحظه هاست
بی من مرو نازنین دنیا پر از هرزه هاست
چشمان تو لرزه ای در روح و جانم فکند
حالا که رفتی دلم درگیرِ پس لرزه هاست
بیا که همراه عشق با هم مدارا کنیم
بنشسته بر موج عشق آهنگ دریا کنیم
بیا که صبرم نماند از غم هجران تو
ای بی وفا تا به کی این پا و آن پا کنیم
نفرین به این دوری و دلتنگی و التهاب
جان کندن بی صدا در پنجه ی اضطراب
من که در اندیشه ام شوق وصال تو بود
چشم انتظاری شده قسمتم از عشق ناب
حاشا که عشق تو را در سینه حاشا کنم
باید که عشق تو را مستانه افشا کنم
حرفی نمانده به لب جز نام زیبای تو
بر روی لوح دلم نام تو انشا کنم
بیا که بی تو دلم گرفته از روزگار
فرقی ندارد دگر فصل خزان با بهار
خورشیدی و پشت ابر، پوشانده ای رخ زمن
افکن به دور این حجاب بی وقفه بر من ببار
بیا که بی تو دلم اسیر تنهایی است
بی تو به سر بردنم اندیشه ای واهی است
شاید نیاید دگر ، از او نباشد اثر
بس کن دگر دم مزن امّید فردایی است