ساده بودی سادگی کردی بسی
باورت آمد که هستی یک کسی
زین خیال خام روحت گُر گرفت
راه و رسم بی وفایی سرگرفت
چون شدی در دام این رویا اسیر
چیره شد بر عقل تو نفس حقیر
عشق را در حبس نفس انداختی
یکنفس تا مرز نخوت تاختی
تو ندانستی که نفس بی خرد
لنگ لنگان سوی گورت می برد
بر زمینت می زند دیو سیاه
می شود آخر نصیبت اشک و آه
بر دل زارم نکردی یک نگاه
زندگی را بر دلم کردی تباه
پای بر روی دلم بگذاشتی
ساده بودی بی کسم انگاشتی
خویش را برتر زمن پنداشتی
تخم کین و بددلی را کاشتی
تو ندانستی که تنها نیستم
بی کس وبی یار و یاور نیستم
بر خدا بسپرده ام من خویش را
رانده از دل یاد او تشویش را
هر که شد یارش خداوند جلیل
آتشش گردد گلستان چون خلیل
شعله ای بودی که نورم از تو بود
اشتیاق و شوق و شورم از تو بود
بس کن این نامهربانی یار باش
یک نفس با این دلم غمخوار باش
تا به کی آخر کنی آزار من
چیست مقصودت بگو در کار من
می رسد روزی پشیمان می شوی
خسته و زار و پریشان می شوی
حرفهایم در تو تاثیری نکرد
بر دلم انباشتی یک کوه درد
دیگرت در عشق چالاکی نبود
در مرامت عفت و پاکی نبود
چون دلت ساز جدایی ساز کرد
زخمهای کهنه ام سرباز کرد
چونکه از حد بگذراندی جور را
در دلم کشتی نشاط و شور را
دل بجوش آمد ترا نفرین نمود
آه دل چون پتک می آید فرود
پرده افتاد عاقبت رسوا شدی
همنشین غربت شبها شدی
چون سبکسر بودی و پر مدعا
گم شدی در وادی رجّاله ها
این زمان دیگر تو عاشق نیستی
بر دل مسکین تو لایق نیستی
رو که از چشمان من افتاده ای
درسهایت یک به یک پس داده ای
تو نفهمیدی که از خود باختی
دوست را از دشمنت نشاختی
ای دریغ آن پشت پاها خوردنم
زیر بار منت تو مردنم
هر کسی مغرور باشد بی دلیل
عاقبت باشد گنهکار و ذلیل