دَمی در خلوت خود آرمیدم
ز حُزن خود درون خود خزیدم
به خوابم آمد آن یکتای قادر
ز خوشحالی به دندان تن دریدم
به سویش چون که عزم رفتنم شد
بدیدم او شدم ، او در تنم شد
نشستش بر سر آبشخور دل
به پرسیدن چو وقتی مُغتنم شد
نگاهش کردم و در او شدم محو
به دل گفتم به دل گویش مرا عفو
چنان لبخند زیبایش مرا دید
که یادش رفت زبانم صرف هم نحو
به آوایی شبیه چرخش باد
هوا اویَست و نِی است آدمیزاد
خدا از خود سوالِ من بپرسید
منم حیران کنارش گشتم ارشاد
بگفتا هی سوال و پاسخش داد
به من معنای هستی داده او یاد
در آخر گفت من را ، راوی ام باش
بکن این پرسش و پاسخ تو ایراد ؛
« الهی با تو بودن در چه باشد؟ »
« بدی از خود زُدودن در چه باشد ؟ »
«مخور از دست گمراه چون منی حرص»
«بگو ایمان مُتقَن در چه باشد»
«مرا نیکی به راهِ خود نشان ده»
«برای نیک تر ماندن تو جان ده»
«چو نای حرف زدن دارم سِپاسَت»
«ولی نایَم بگیران و اَذان ده»
«اَذان آمد که ای معشوقه ی من»
«تو قوتی دِه شود آذوقه ی من»
«تو گر دستی ز همنوعت بگیری»
«تماما میشوی مغروقه ی من»
«جهان تا عشق باشد ، جان بدارد»
«کسی عاشق شود کو دان بیارد»
«همانا دانِ عشق ، شادی خلق است»
«کسی چون مومن است شادی بکارد»
رضا اسمـــائی