یار ربوده از دلم، صبر و قرار و اختیار
از غمِ او نگاهِ من، گشته چو ابرِ نوبهار
هست به باغِ زندگی، نازگُلی بدونِ خار
قامتِ بی بدیلِ او، حسرتِ سروِ با وقار
"سلسله ایست موی او، حلقۀ دامِ زرنگار!"
ریخته روی شانهاش، خرمنِ آن، چو آبشار
باد که می وزد بر آن، طرّۀ تابدارِ یار*
کشفِ حجاب می کند با حرکاتِ تابدار
خانمِ شهرزادِ من، دخترِ شاهِ تاجدار
خواندنِ سِفْرِ عشقِ او، هست همیشه برقرار
گلشنِ چشمِ سبزِ او، جلوۀ فصلِ نوبهار
مست و خرابِ عشقِ او، هست همیشه هوشیار
چهرهء ماه میشود، روشن از او به شامِ تار
آینهدارِ روی او، گُل به کمالِ افتخار
وام گرفته از لبش، سرخیِ دانۀ انار
در دهنش به خط شده، رشتۀ دُرّ شاهوار
سرخیِ سیبِ گونه اش، علّتِ نغمۀ هَزار
تا به هوای دل دهد، عطرِ امید انتشار
بر تب و تابِ عاشقی، اوست که داده اعتبار
مُلکِ خرابِ سینه را، اوست همیشه شهریار
کرد پر از خُمار چون، جامِ دو چشمِ مِیگسار،
گفت خدا چنین به خود: خلقتِ اوست شاهکار!
با مژه می زند به دل، تیرِ نگاه بیشمار
یا به کمانِ ابروان، با حَمَلاتِ مرگبار
خندۀ جانفزای او، زمزمه های جویبار
چشمکِ او نشانی از، نازِ نهان و آشکار
ماهِ خیالِ او دهد، روشنیَم به شامِ تار
عمر گذشت و بودهام، در غمِ او به حالِ زار
حیف نبوده بر دلش، نالهء من اثرگذار
تا ضربانِ دل رسد، باز به حدِّ انفجار!
هست شکسته جامِ دل، بر غمِ هجرِ او دچار
حاویِ شوکرانِ غم، جای شرابِ خوشگوار
قامتِ دالِ من شده، چون خَمِ موی آن نگار
تا به قلم بیان کنم، قصّۀ خود به اختصار
بود مرا زمانه ای، گردشِ عشق بر مدار
مانده از آن همه فقط، خاطره های سوگوار
هست به مُلکِ سینهام، لشکرِ غم طلایه دار
خوار ببیندم مگر، یا که به حالِ احتضار
خانۀ قلبِ سنگِ او، شد به رقیب واگذار
من چه کنم که دل نشد، با غمِ یار سازگار؟
زار و غمین نشستهام، در رهِ او به انتظار
تا که مگر بیاید و، بر دلِ من شود قرار
نیست دمی به فکرِ من، گشته دلم چو شوره زار
گر چه به پای او کُنم، تحفۀ جان و سر نثار
لوحِ دلم شکست و شد، از تبِ جور خدشهدار
بلکه خرابتر شوَم، باز به دستِ روزگار!
گر چه به راهِ دوستی، نیست کسی گناهکار
باز به جرمِ آن شود، عاشقِ خسته سنگسار!
عشق شرارِ خواستن، هست و شنای بی گدار
در دلِ باتلاقِ غم، با اثراتِ ناگوار!
دردِ فراق می کَشد، آن که فقط دهد شعار
آخرِ کار می شود، نزدِ نگار شرمسار!
طعمِ وصال می چشد، بلبلِ مست و بردبار
گُل به بغل بگیردش، در دلِ سبزِ سبزه زار
ساقی اگر که با منی، باده ای از وفا بیار
چیست مگر به جز وفا، ضامنِ عشقِ پایدار؟
راهِ وفا سپردهام، تا برسم به شهرِ یار
بلکه کنم کنارِ او، مجلسِ عیش برگزار
بعد که شد به وصلِ او، لشگرِ غصّه تار و مار
فاش بگویمش: تویی، دامیِ عرصهء شکار!
کشورِ عشق را تویی، یکّه سوارِ کامکار
شاه و وزیر و مابقی، پیشِ تو اَند جیره خوار!
یکّه، بتازد اینچنین، توسنِ شعر راهوار
بر صفحاتِ دفترم، نیک و متین و بی مهار!
تا قلمم سرود این، شعر قشنگ و مایه دار
حاصلِ کارِ آن شده، این سخنانِ ماندگار!
#محمدعلی_سلیمانی_مقدم ۲۸-۱۱-۱۳۹۹ کرج ۰۳:۰۱ بامداد
بسیار زیبا و شورانگیز بود
خوش آهنگ و خیال انگیز
دستمریزاد