تنهاییَم یک زخمِ ناسور است
بر چهرهء فرسودهء عمرم
دارد به پایان میرسد امّا
راهِ به غم پیمودهء عمرم!
😔
تنهاییَم با چشمهایی خیس
هر چیز را از خویش میرانَد!
شبها کنارِ پنجره تا صبح
همراهِ من، بیدار میماند!
😔
تنهاییَم چیزی به طعمِ غم
در دستهای خستهاش دارد
خاموش اما سِیلی از فریاد
روی لبانِ بستهاش دارد!
😔
تنهاییَم، تنها به یادِ اوست
اویی که کرده، زهر در کامَش
زیرِ لبی آواز میخوانَد
با یادِ عشقِ بیسرانجامش!
😔
محبوبهای زیبا ولی مغرور
آن کس که از مهر و وفا دور است
بر بافهء دل، عشقِ ممنوعش
یک وصلهء بسیار ناجور است!
😔
تنهاییَم دریای موّاجیست
در ساحلِ چشمانِ بیدارم
در گوشِ من همواره میخواند:
رفتهست امّا دوستش دارم!
😔
از بس که تنها ماندهام حتی
تنهاییَم با من نمیسازد!
در استکانِ قهوهء تلخم
فالی، نخوانده رنگ میبازد
😔
یک شب "فرا خواهد رسید" آخر
"مرگِ من" و تنهاییَم با هم!
آری! به پایان میرسد آن شب
عمرِ من و شیداییَم، با هم!
😔
دنیا به چشمِ خویش خواهد دید
دور از همه، با ظاهری ساده
تنهاییَم چون سایهای لرزان
در پای شمعی مرده افتاده!
😔😔😔😔
#محمدعلی_سلیمانی_مقدم ۱۰-۰۱-۱۴۰۳
ازشعر زیبایتان مستفیض شدم
برقرار باشید