درودها!
🙏🌿⚘🌿🙏
مدّتی هست که با یادِ کسی همسفرم
و در این راِهِ پر از حادثه ره میسپرم
با تکاپوی پر از خستگی و بی ثمرم
در بیابان خیالاتِ خودم در به درم
آن که در معبد شیداییِ من بود خدا
از کجا آمده بود و به کجا رفت و چرا؟
⚘
بعد از آن، شاعری آزرده و غمناک شدم
صاحبِ یک دلِ سوداییِ صدچاک شدم
زیرِ پای غم و بیمهریِ او، خاک شدم
روز و شب مشتریِ خونِ دلِ تاک شدم
از غمِ بیکسیَم، جان و دلم درد گرفت
چهرۀ آینۀ پاکِ دلم، گرد گرفت
⚘
خستگی از در و دیوارِ دلم میبارد
آن که انگار مرا دشمنِ خود پندارد،
توی گلدانِ دلم، دانۀ غم میکارد،
کاش میشد که ببینم، سرِ یاری دارد
جرمِ من، آه!... فقط خواهشِ بیجای دل است
حیف در سینۀ او، سنگِ جفا، جای دل است
⚘
چند وقتی به تبِ عشق که مهمانم کرد،
در پریشانیِ گیسوش، به زندانم کرد،
تا به خود آمدم از عشق پشیمانم کرد!
رفت و طوفانِ غمش، یکسره ویرانم کرد
آن که در باغچهء دل، گُلِ زیبایم شد،
عاقبت، قاتلِ پروانۀ رؤیایم شد
⚘
رفتنش سخت شد آوار، به روی سرِ من!
آتش افتاد از این درد به بال و پرِ من
سوخت از حجم سکوتی ابدی، حنجرِ من!
کاغذی سوخته و باطله شد، باورِ من
تا گذشت از من و دل باختنِ بیثمرم،
دوست دارم بروَم تا که نماند اثرم
⚘
عمری از آتشِ این عشق سرودم بیخود
از دلِ خستهام آرام ربودم بیخود
غرقِ غم بود سراپای وجودم بیخود
مثلِ گیسوی پریشانشده بودم بیخود
تا از این خوابِ پر از حادثه بیدار شدم
از همه آنچه که شد خاطره بیزار شدم
⚘
حال از این حالِ پر از درد نگویم چه کنم؟
از پریشانیِ یک مرد نگویم چه کنم؟
با دلم هر چه بدی کرد، نگویم چه کنم؟
آنچه را بر سرم آورد نگویم چه کنم؟
میسرایم همه را، بلکه خجالت بکشد
گاه چون من بشود، طعمِ ملالت بچشد!
محمدعليسليماني مقدم ۲۲-۰۱-۱۴۰۰
⚘🌿⚘🌿⚘