دلم بس سنگین و پژمرده از عالم
از انس و جن و کائنات دو عالم
بشور و ببر وجود مرا ای باران شب
که نمیخواهم ببینم رخ هیچکسان را
دل صبور من جفا دید از مردمان بی هنر
حق نبود بزند سنگ ها بر دل من
گل و هوای این جهان بی شرم و حیا
توری از عشق بر سر میزنم میان انجمن
تیری ز خشم میخورم از آدمیان تنگ نظر
آهنگ خوشحالی صدایم میخراشد قلبشان را
چه وحشی میدرند قلب و وجود من خسته را
دوست من بودی جهان؛جفا کردی به جان من
دست به دست انس دادی ای نامهربان
باران بشور و ببر اشک های مرا
سیراب میکند تشنگان غم را در همه جهان
تو زدی خنجری دردناک تر از مردمان
من با تو سخن ها گفتم از کودکی ها
تو که راز دل مرا میدانی و میدانستی
الحق که روا نبود بزنی بر صورت نیلی من
حال که انس و جهان آرمیده از سکوت من
بنواز باران بر قلب غمگین من
خدای مهربانی های قلب و تنم
خاک و باد هم بردند حسد به تو
چون که گفتم از تو در وجودشان
تا برسد به تو پیام من ای مهربان
اما حسد کردند بر مهر و جان من
ریختند نقشه ها بر احساس من
آه که دیگر پیغام رسانی ندارد این خسته دل
خود بیا بشکاف قلب مرا
بخوان نامه ای که سروده ام سالها...
دلنوشته زیبایی است