آن روز که در قیامت همه از خاک میرویند از نو
هزاران سال نوری میگویم آه
نمی خواهم زاده شوم از نو
پدر نازنینم میخواهم بمیرم در آغوش خوشبوی تو
آن روز که همه خوبان شادند از خوبی خود
من گر خوبم فریاد میزنم آه
پدر قلب مرا آتش زدی با مهربانی
میخواهم اینبار تو بمانی و من بمیرم
آن دم که افتادم به خاک
آن لحظه که عزرائیل خندید به ترس من
بیفتم در دستان شفابخشت
چش غره ای به او بزنی
من ببویم و ببوسمت و لمس کنم قلبت را
تو دوباره مثل آن ماه شب چهارده
ببوسی پیشانی مرا
کم کنی آن روی فرشته را
اه پدر اینبار تو گریه کنی و شیون
هرچه بگویی دخترم..دخترکم ..ناز من ..چشمهایت را باز کن
من سکوت کنم و سکوت و سکوت
این بار دستهایم را در دستت فشار دهی
من اینبار خوب نمیشوم ک نمیشوم
اینبار تو بنشین به طعنه ی اینان که میگویند
هی تو دختر نداری
بگذار تا برات بگویم از قبل
آه پدر تو قوی تری نه من رنجور
اه موهایت
جگرم سوخت مثل سرخ رنگ موهایت
من خوشحالم که میگویند بینی من شبیه توست
بینی اصلا هم شاعرانه نیس
اما حالا برایم از چشم هم شاعرانه تر است
اصلا میگویند خدا بینی را انتخاب کرد
خدا از همه شاعرانه تر است
اگر همه ملائک برخیزند
خاک گریه کند که دیگر مرده ای نمیپذیرد
من میخواهم بمیرم
شوم تک قبری در محشر قیامت
تو باید عزادار من باشی
پدری که از پسر گرانقدرتر دانستی
مرا چو گوهر در قلب خودت جا دادی
وقتی که مردم گفتند که تو مرده ای
آه کشیدم که نگویید..مرده برازنده ی تو نیست
ای کاش تو پدر همه بودی
از انس و جنس
از اب و خاک
از آسمان و زمین
حتی این مردمان سخت دل
همه ویران دل میشدند از رفتن تو
مهربانم
آسوده بخواب
آزمونی سخت در راه داری
دوباره مرگ فرزندی
دخترک عاشق تو...
روح ابوی عزیزتان شاد
امید که خلد آشیان باشد
فاتحه و صلوات