- بدبختی:
پیرهن ام را تن صندلی می کنم
می نشینم روبهرویش...
می پرسم:
--خوشبخت هستی؟
...
آه؛
او هم میداند،
بی تو خوشبختی
برای من
مفهومی گنگ دارد!
___________________
- بیقراری:
قایم باشک بازیهایمان،
--یادت هست؟!
بار آخر من تا ۵۰ شمردم وُ،
تو دستِ پدرت را گرفتی،
وَ رفتی!
دیگر نیامدی...
...
اما من هر روز
همان کوچه را چشم میگذارم.
آه!
هر جای این دنیا پنهان شدهای
وقتش رسیده،
بیرون بیایی!
___________________
- رسالت عشق:
سالها اجدادمان
رو در روی هم جنگیدند!
اما حالا من و تو
روبروی هم نشسته ایم وُ
--قهوه می نوشیم!
این است رسالت عشق.
___________________
- وعدهی دیدار:
به کوه طور، دوختهام
چَشمهای بیرمقم را
ای خداوندگار غایب، و حاضر!
موسی شدهام وُ،
پیله کردهام؛
به اریکهی بلندت...
♡
--کی اجابت میکنی؛
وعدهی دیدار را؟
___________________
- طلوع:
آه!
ساعتِ مصلوب بر دیوار،
دقایقاش دق کردهاست...
بیاوُ زمان را جلو ببر،
خورشیدت را بتابان!
...
حوضِ قندیل بسته،
و تنِ زمهریرِ شمعدانیی پنجره؛
--وَ من
طلوعِ آفتابت را منتظریم!
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#هاشور_در_هاشور
بسیار زیبا و پر احساس بود ند
دستمریزاد