یکی بود یکی .....
انگار همیشه نباید باشد
اصلا همه قصهها یک چیزی کم دارند
درست مثل آدمها
مدتهاست از قصه ها متنفرم آغازش نبودن یکیست
پایانش بی خانمانی کلاغی بیچاره که هیچ وقت به خونه اش نمیرسد
آگه همه زندگی قصهای سر در گم باشد چی
فکر اینکه بودنت خیالی واهیست تمام سلولهای تنم را میسوزاند
از تکامل داروین و کرمها ی دو سر اقیانوسهای گرم گرفته
تا سراپرده توهم هاوکینگز و شعار هگل گرفته
تا هبوط پدرم را مرور میکنم
حوا کجای این قصه به خواب سیب رفته
گندمها را درو کردن
راستی کسی به فکر گلها نیست کسی به فکر ماهیها نیست کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد که تن باغچه زیر گرمای آفتاب ورم کرده
در سراشیبی معادله دو مجهولی گیر می کنی
بودن یا نبودن مصیبت این است
مسئله چیز دیگریست
بی آن که بدانیم ناگاه فرکانس تراکنشی سلولهایمان یخ میزند
و ما در شعاع صفر درجه فارنهایت
در گرگ و میش هوا ناگهان بال بودنمان از کار میافتد
خلبان مکانیزه در کار نیست
سقوط مقابل چشمانمان رژه میرودر
ونمیدانیم بالا سقوط میکنیم یا پایین فلسفه این است
لطفا آرامش خود را حفظ کنید
پرنده تنها یک پرنده بود
پرنده قرض نداشت
پرنده هر کجا دلش میخواست پرواز میکرد
راستی پرواز را به خاطر بسپار
گفتم پرنده
چیزی از میآن واژه ها پر کشید
درست زمستان است
درست هوا بس ناجوانمردانه سرد است
صدای تو کلام تو گاه آخرین سمفونی نفس کشیدن کسیست که حتی نامش را نمیدانی
دلم گرفته دلم به اندازه حجم تنهایی یک کوچه گرفته. ..
تار ام را به سینه میچسبانم
آهای کمک خلبان بقیه اش با تو موتور هارا چک کن فیلتر هوا را چک کن
بالانس چرخها
سنسور دما
دیگر سفارش نکنم
آی پا چایی آشتی دادشدی سیل سارانی گودی قاشدی
آپاردی سیللر سارامی
بیر اوجا بویی بالامی. ......
این ترانه فولکلر آذری بود که اون دوستمان مدام از من میخواست آهنگش را با تار بزنم و خودش زمزمه میکرد .
همین دیگه. .....
یا مفرد مذکر غایب. ...او