کــــــسی بر شیشه می کوبد شبیه قـــطره ی باران
نگاهش چشمه ی شوق است ولبها پسته ی خندان
میــــــان چشم های او به دنــــــبال تو مــی گـــردم
گـــمان کردم خودت را در نگاهش کــــرده ای پنهان
به چایم خیره می مانم کمی گیجم کمی هم مــنگ
کــــه تو در بـــرگ برگ خاطراتم مـــی دهی جولان
کــمی دلـشوره دارم مـــــثل روز اولــــین دیــدار
نــمـــی دانــم که آذر بــــود یا ،یا آخـــر آبــــان
دقــیقاً یــــاد دارم فــصل پاییــــزی پر از غم بود
کــه تـو در گـوشه ی قـــلبم به آرامـی شدی مهمان
به تو گفتم که "دوسَت دارم" و جاری شد این احساس
و تو گفتی که این عشق است!!!عشق این درد بی درمان
نـگاهم مـــوج در موج است و دل آشوب در آشوب
بـــرای ایــنکه آرامـــش بگیرم می دهی فرمان؟
کــنارت زیــر باران و نـــگاه شــــوق آلـــــــودم
و تو یـوسف شـدی و باز گشتی جانـــب کنعان
هنــوز انگشت را بر شیـشه مـی کوبد ،نــمی داند
کـه از یـــاد تو در چـــشم و دلم بر پـــا شده توفان
هـــــنوزم غــــــرق در رویـــای خویشم دیر جنبیدم
و رفت آنــــکس که در چشمان او دیدم تو را پنهان
#محمدصدوقی
#م_مانی
غزلی ناب و زیبا بود
جسارتا در مصرع هشتم احتملا ! آیا! صحیح است