دیوانه ی زنجیری
دلم دیوانه گی اش ، ازحد گذشته
مجبورشدم ، زنجیرش کنم
در هُلُفدونی وسیاه چاله ای ز کهکشان
مجبورشدم به زندانِ مخوفی، حبس اش کنم
گرچه گناهی نداشت ! تا که به بهانه ی آن گناه ،
محاکمه و بعد ، تعزیرش کنم
فقط عاشق بود
ولی بجرمِ آنهمه دیوانه بازی
در رؤیای آسمانها مجبور شدم ،
تا که زعشق خدا ، قالب تهی نکرده !
تا اطلاع ثانوی ، اسیرش کنم
قهقهه هایش به من میگوید :
با اینهمه آزارم ،
نتوانسته ام او را ، حتی یک ریزه
آزرده اش کنم
انگار، دوست دارد زودتر پربکشد بسوی خدا
این را با تک تک اعمالش ، حس میکنم
میخواهد مرا تحریک کند به مرگِ خویشتن
تا راحت و آسوده ،
بسوی خدا ، پَر بکشد
خوی اش ، درمن هم اثر کرده
راستش کل وجودم هوایی شده ،
تا که مثلِ او، به نمازی هم که شده ،
پَر بکشد
به مجموعه ی رنجی هوایی شده ،
تا که مثلِ او ، به روزه ای هم که شده ،
ریاضتی بکشد
به ریاضتی هوایی شده ،
ازخود قبل از روزجزا ، حساب بکشد
چیزی نمانده که علاوه بر دل ،
جسم و روحم را ،
به زنجیر بکشم
انگار دیوانه گیِ دلم ، مُسری بود
نعره میزنم : خدایا چه شیرینی !
چه عزیزی !
به زنجیرِه ی عشق ات ،
مرا به زنجیر بکش ام !
تا که دیگر ازآن رها نشوم
تا که به ابد ،
لذت برم از زُل زدنِ به تو و آنهمه جمالت
بگونه ای که حتی ،
در زمانِ پلک زدنها که تو را نمی بینم ،
درد بکشم
انگار، طاقتم بدجور طاق شده
به جَلدی ،
روحم چو طوقی شده
نعره میکشم که خدااااا :
" جز تو را نمیخواهم "
وجودم بدجور به شعله ی عشقت ،
سوزان شده
بارالها !
خواهشاً ،
به زنجیرِ بکِش ام !
اگر نبندی ام به زنجیرت ،
میترسم که ببینی به آتشِ عشق ات
وجودم شعله کشیده و چو دیوانه ای زنجیری
درمسیرش شهاب وار،
زمین و زمان را ،
به آتش می کشد
پس مرا ،
برای ماندنِ زمین و زمان هم که شده
به زنجیرهای عشقِ رؤیایی ات ،
به زنجیرِ بکِش ام !
بهمن بیدقی 99/3/14
بسیار زیبا و شورانگیز بود
دستمریزاد