از دستِ گریه هیچ کاری بر نمی آید
از خنده هم دیگر بخاری در نمی آید
بر چسب غم روی دلم از افتتاحش هست
باران غصه انقضایش سر نمی آید
عمری که طی شد خوب یا بد سرنوشتم بود
تقدیر ما را نسخه ی دیگر نمی آید
در طالعم آنچه رقم خورده پذیرایم
هرچند این پیمانه در باور نمی آید
از خنده ها و ظاهر شادم چنین پیداست؟
خیری نباشد هم برایم شرّ نمی آید
آواز جغد شب شده همراز و همدردم
جز او کسی بی منت از این وَر نمی آید
بر گردن کوتاه و باریک و چروکیده ؛
آویز مرواریدی و زیور نمی آید
ماندم چرا با این همه بغضِ گلوگیرم؛
در حنجره قطع نفس آخر نمی آید
لبهای خشک این قلم هم شد سیاه و سرد
بر نای در گِل مانده ش جوهر نمی آید
شبهای بی شعر و غزل را خوب می فهمم
یک التماس از برگ این دفتر نمی آید
دیگر امیدی نیست بر من تا که برخیزم
وقتی پزشکم پای این بستر نمی آید
پیراهنی که جویبار آورده است اکنون؛
بر قامت این "پونه"ی پرپر نمی آید
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─